انشا درباره صدای قار قار کلاغ
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره صدای قار قار کلاغ برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره صدای قار قار کلاغ
مقدمه:
هنوز هم به یاد آن روز زمستانی میافتم که صدای قار قار کلاغ، مرا از خواب بیدار کرد. صدایی غمانگیز و گرفته که در سکوت صبحگاهی طنینانداز شده بود.
بدنه:
از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردم. کلاغ سیاه و تنهایی روی شاخه درخت لخت روبروی خانه نشسته بود و با نوک خود پرهایش را تمیز میکرد. گویی در غم از دست رفتن برگهای درخت و سرمای زمستان، نوحهای سر داده بود.
به یاد مادربزرگم افتادم که همیشه میگفت: “قار قار کلاغ در زمستان، خبر از آمدن برف و یخبندان میدهد.”
با عجله لباس پوشیدم و به حیاط خانه رفتم. زمین با لایهای نازک از برف پوشیده شده بود و هوا به شدت سرد بود. کلاغ همچنان بر روی شاخه درخت نشسته بود و به من خیره شده بود.
در آن لحظه، احساس همدردی عمیقی با کلاغ کردم. گویی هر دوی ما در غم از دست رفتن گرما و زیبایی پاییز، غمگین بودیم.
به سمت کلاغ رفتم و چند تکه نان برای او روی زمین انداختم. کلاغ با احتیاط به نانها نزدیک شد و با نوک خود آنها را تکه تکه کرد و خورد.
نتیجه گیری:
بعد از آن روز، هر وقت صدای قار قار کلاغ را میشنوم، به یاد آن روز زمستانی و احساس همدردی با کلاغ میافتم.
انشا دوم درباره صدای قار قار کلاغ
مقدمه:
هنوز هم بعد از گذشت سالها، صدای قار قار آن کلاغ را به یاد دارم. گویی همین دیروز بود که در آن کوچه بنبست، در سکوت ظهر تابستان، صدایش لرزه بر اندامم انداخت.
بدنه:
آن روز، مثل هر روز، از مدرسه به خانه برمیگشتم. گرمای طاقتفرسای تابستان، خیابانها را خلوت کرده بود. تنها صدای جیرجیرکها و گاه گاه، عبور گربهای از میان کوچه، سکوت را میشکست.
در همین حال، ناگهان صدای قار قار بلندی از بالای سرم شنیدم. کلاغ سیاهی، درست بالای سر من، بر روی تیر برق نشسته بود و با صدایی رسا قار قار میکرد. لرزهای بر اندامم افتاد. یاد حرف مادربزرگم افتادم که میگفت: “قار قار کلاغ، خبر از اتفاقی ناخوشایند میدهد.”
با ترس و اضطراب، به راهم ادامه دادم. اما هر قدم که برمیداشتم، صدای قار قار کلاغ در ذهنم تکرار میشد. گویی صدایی درونم میگفت: “اتفاقی بد در شرف وقوع است.”
هنوز به خانه نرسیده بودم که باخبر شدم، یکی از همسایهها به رحمت خدا رفته است. غم و اندوه، تمام وجودم را فرا گرفت. به یاد قار قار آن کلاغ افتادم و با خود فکر کردم: “آیا آن کلاغ، خبر از این مرگ غمانگیز را میداد؟”
از آن روز به بعد، صدای قار قار کلاغ برای من معنای دیگری پیدا کرد. دیگر آن را فقط یک صدا نمیدانستم. نغمهای رمزآلود و تاملبرانگیز که مرا به یاد مرگ و گذر زمان میانداخت.
نتیجه گیری:
هنوز هم بعد از سالها، هر بار که صدای قار قار کلاغی را میشنوم، به یاد آن روز و آن اتفاق غمانگیز میافتم. قارقاری که خاطرهای تلخ، اما درسآموز را در ذهنم ثبت کرد.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.