انشا

انشا درباره از زبان درخت با آدم‌ها حرف بزنید

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره از زبان درخت با آدم‌ها حرف بزنید برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره از زبان درخت با آدم‌ها حرف بزنید✍

مقدمه:
من در این گوشه از زمین، ریشه در خاک دوانده‌ام و سالیان دراز شاهد گذر روزگار بوده‌ام. از طلوع و غروب خورشید گرفته تا رقص باد در میان برگ‌هایم، همه را به نظاره نشسته‌ام. نسل‌ها آمده‌اند و رفته‌اند، اما من همچنان ایستاده‌ام، استوار و سربلند.

بدنه:
حرف‌های زیادی برای گفتن دارم، اما افسوس که گوش شنوایی برای شنیدنشان وجود ندارد. آدم‌ها از کنارم می‌گذرند، گاه نگاهی گذرا به من می‌اندازند و گاه بی‌تفاوت از کنارم عبور می‌کنند. غافل از اینکه من رازهای زیادی در دل خود دارم، رازهایی از زندگی، از مرگ، از عشق و از امید.

دوست دارم برایشان از ریشه‌هایم بگویم، از آن تارهای ظریف و نامرئی که مرا به قلب زمین وصل می‌کنند. ریشه‌هایی که در جستجوی آب و مواد مغذی، سفری پرفراز و نشیب را در دل خاک طی می‌کنند.

دوست دارم برایشان از برگ‌هایم بگویم، از آن صفحات سبز و لطیف که نور خورشید را می‌بلعند و به غذا تبدیل می‌کنند. برگ‌هایی که در هر فصل رنگ عوض می‌کنند و در پاییز به رنگ‌های شگفت‌انگیزی در می‌آیند، گویی می‌خواهند آخرین وداع خود را با دنیا به زیبایی انجام دهند.

دوست دارم برایشان از شاخه‌هایم بگویم، از آن بازوهای قدرتمند که به آسمان کشیده شده‌اند. شاخه‌هایی که لانه پرندگان می‌شوند و سایه‌بان رهگذران.
دوست دارم برایشان از میوه‌هایم بگویم، از آن ثمره‌های شیرین و خوشمزه‌ای که با عشق و سخاوت به انسان‌ها تقدیم می‌کنم. میوه‌هایی که مزه زندگی را به کامشان می‌آورند و یادآور سخاوت طبیعت هستند.

اما افسوس که آدم‌ها زبان من را نمی‌فهمند. آنها در دنیای خود غرق شده‌اند و از نغمه‌های هستی بی‌خبرند.
ای کاش روزی برسد که انسان‌ها صدای من را بشنوند و از من درس زندگی بیاموزند. درس صبر، درس استقامت، درس عشق و درس سخاوت.

نتیجه گیری:
من در این گوشه از زمین منتظر آن روز هستم، روزی که انسان‌ها با من آشتی کنند و زبان مرا بفهمند. روزی که من نیز بتوانم با آنها حرف بزنم و رازهای خود را با آنها در میان بگذارم.

✍انشا دوم درباره از زبان درخت با آدم‌ها حرف بزنید✍

مقدمه:
من یک درخت هستم، ریشه در خاک دارم و شاخه‌هایم به سوی آسمان کشیده شده‌اند. من شاهد گذر زمان بوده‌ام، فصول را دیده‌ام که می‌آیند و می‌روند، انسان‌ها را دیده‌ام که متولد می‌شوند، بزرگ می‌شوند و پیر می‌شوند. من داستان‌های زیادی برای گفتن دارم، اما افسوس که انسان‌ها نمی‌توانند زبان من را بفهمند.

بدنه:
کاش می‌شد با شما صحبت کنم، ای انسان‌های مهربان! می‌خواستم برایتان از زیبایی طلوع خورشید بگویم، از خنکی نسیم صبحگاهی، از گرمای دل‌انگیز نور خورشید در ظهر، از خش خش برگ‌ها در باد بعد از ظهر، و از سکوت آرامش‌بخش شب. می‌خواستم برایتان از پرندگانی بگویم که در شاخه‌های من آشیانه می‌سازند و آواز می‌خوانند، از سنجاب‌هایی که از تنه من بالا و پایین می‌روند، و از حشره‌هایی که در میان برگ‌های من زندگی می‌کنند.

می‌خواستم برایتان از اهمیت طبیعت بگویم، از اینکه چگونه من و دیگر درختان به شما اکسیژن می‌دهیم تا نفس بکشید، از اینکه چگونه سایه خنک و دلنشینی برایتان فراهم می‌کنیم، و از اینکه چگونه میوه‌های خوشمزه و مغذی به شما می‌دهیم.

می‌خواستم برایتان از خطراتی بگویم که طبیعت را تهدید می‌کند، از آلودگی هوا، از جنگل‌زدایی، و از تغییرات آب و هوایی. می‌خواستم از شما التماس کنم که از من و دیگر درختان مراقبت کنید، زیرا ما به شما و به کل کره زمین نیاز داریم.

اما افسوس که من فقط می‌توانم سکوت کنم و تماشا کنم. امیدوارم روزی برسد که انسان‌ها بتوانند زبان من را بفهمند و ما بتوانیم با یکدیگر صحبت کنیم.

نتیجه گیری:
شاید آن روز، انسان‌ها بالاخره بفهمند که ما درختان فقط تکه‌های چوب بی‌جان نیستیم، بلکه موجوداتی زنده هستیم که داستان‌های زیادی برای گفتن داریم.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

1/5 - (1 امتیاز)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا