انشا درباره اگر برای یک روز به یک کبوتر تبدیل شوم چه میکردم؟
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره اگر برای یک روز به یک کبوتر تبدیل شوم چه میکردم؟ برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره اگر برای یک روز به یک کبوتر تبدیل شوم چه میکردم؟
مقدمه:
صبح زود با طلوع خورشید از خواب بیدار میشدم. پرهایم را تکان میدادم و برای پرواز آماده میشدم.
بدنه:
اول به بالای بام خانهی مان میرفتم و از آن بالا به تماشای شهر میپرداختم. دنیا از این بالا خیلی قشنگتر بود. میتوانستم خانهها، ماشینها و آدمها را مثل مورچههای ریز ببینم.
بعد از کمی تماشا، به دنبال غذا میگشتم. به پارک میرفتم و از روی زمین دانه و خرده نان میخوردم. شاید هم سری به نانوایی میزدم و ته ماندهی نانها را میخوردم.
سپس با دوستان کبوتریام به پرواز در میآمدیم. با هم در آسمان بازی میکردیم و از این شاخه به آن شاخه میپریدیم.
بعد از ظهر، به خانه بر میگشتم و به لانهی کوچکم میرفتم. اگر جوجه کوچولویی داشتم، به او غذا میدادم و از او مراقبت میکردم.
غروب خورشید که میشد، روی پشت بام مینشستم و به غروب خورشید نگاه میکردم. در آن لحظه احساس آرامش عجیبی به من دست میداد.
شب که میشد، به لانهی گرمم میرفتم و به خواب میرفتم. خواب پرواز در آسمان و گشت و گذار در شهر را میدیدم.
نتیجه گیری:
این فقط یک تصور بود من نمیتوانم به یک کبوتر تبدیل شوم. اما دوست دارم یک روز بتوانم دنیا را از دید یک پرنده ببینم و حس آزادی و رهایی را تجربه کنم.
انشا دوم درباره اگر برای یک روز به یک کبوتر تبدیل شوم چه میکردم؟
مقدمه:
چشمانم را باز میکنم و با تعجب به اطرافم نگاه میکنم. دیگر در تختخوابم نیستم، بلکه روی لبهی یک پنجرهی بلند نشستهام. پرهای نرمی بدنم را پوشانده و منقاری کوچک در دهانم دارم. بالهایم را باز میکنم و با هیجان حس میکنم که میتوانم پرواز کنم!
بدنه:
بالاخره آرزوی همیشگیام برآورده شده است. من به یک کبوتر تبدیل شدهام!
با شوق و ذوق از لبهی پنجره به پایین میپرم و در آسمان صاف و آبی پرواز میکنم. باد خنک به پرهایم میخورد و من از حس آزادی مطلق لذت میبرم.
شهر زیر پایم مثل یک نقاشی کوچک و زیبا به نظر میرسد. خانهها، ماشینها، آدمها… همه چیز از این بالا خیلی کوچک و بامزه به نظر میرسد.
در پرواز آزادانه خودم، بر فراز بامها، پارکها و خیابانها پرواز میکنم. گاهی روی شاخههای درختان مینشینم و به آواز پرندگان دیگر گوش میکنم.
گاهی هم به پایین میروم و از میان مردم عبور میکنم. بعضیها با لبخند به من نگاه میکنند و بعضیها با تعجب دنبال من میکنند.
برای ناهار، به میدان اصلی شهر میروم و از دانههای روی زمین و تکههای نان که مردم برای کبوترها میریزند، میخورم.
بعد از ظهر، با دوستان جدیدم، یعنی کبوترهای دیگر، در آسمان بازی میکنیم. با هم دنبال هم میگردیم، قایمباشک بازی میکنیم و از شیطنتهایمان لذت میبریم.
غروب که میشود، به لانهی خودم که زیر پل است برمیگردم. خسته، اما شاد و راضی از یک روز پرماجرا، در لانهی گرمم به خواب میروم.
صبح که میشود، دوباره به دنیای واقعی برمیگردم و از خواب بیدار میشوم.
هرچند که فقط یک رؤیا بود، اما این یک روز به یاد ماندنی در زندگی من خواهد بود.
تبدیل شدن به یک کبوتر، به من کمک کرد تا دنیا را از زاویهای جدید ببینم و حس آزادی و رهایی را تجربه کنم.
نتیجه گیری:
من فهمیدم که زندگی پر از زیباییها و شگفتیهاست. فقط کافی است که کمی به اطرافمان توجه کنیم و از لحظهها لذت ببریم.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.