انشا درباره اگر در غار سرد و تاریک زندگی میکردم
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره اگر در غار سرد و تاریک زندگی میکردم برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره اگر در غار سرد و تاریک زندگی میکردم
مقدمه:
چشمانم را باز میکنم، اما تاریکی مطلق، تنها چیزی است که میبینم. سرمای طاقتفرسایی تا عمق وجودم نفوذ میکند و رطوبت غار، تنفسم را دشوار میکند. سکوت سنگینی بر غار حکمفرماست، گویی هیچ موجود زندهای در اینجا وجود ندارد.
بدنه:
من در غار سرد و تاریکی زندگی میکنم. دنیای من، دنیایی بدون نور و گرما و بدون هیچ نشانی از زندگی است. در اینجا، هر روز مثل روز قبل است و هیچ امیدی به تغییر وجود ندارد.
غذا و آب کمیاب است و برای زنده ماندن، باید دائماً در جستجوی آنها باشم. تاریکی غار، یافتن غذا را دشوار میکند و طعم گرسنگی، همیشگی همراه من است.
تنهایی، رفیق شفیق من در این غار است. هیچ کس در اینجا نیست که با او صحبت کنم، درد و دل کنم و از تنهایی خود بکاهم. سکوت غار، تنها صدایی است که میشنوم و گویی در دنیای متروکهای رها شدهام.
اما در این تاریکی مطلق، امیدی نیز وجود دارد. امیدی به طلوع خورشید، به گرمای نور و به دنیایی روشن و پر از زندگی.
من هر روز منتظر طلوع خورشید هستم، منتظر روزی که بتوانم از این غار تاریک بیرون بروم و دنیای واقعی را ببینم.
در این غار، یاد گرفتهام که قدر چیزهای کوچک را بدانم، قدر نور خورشید، قدر گرمای آتش و قدر زندگی.
من در این غار، قویتر شدهام یاد گرفتهام که در سختترین شرایط هم زنده بمانم و امید خود را از دست ندهم.
من میدانم که روزی از این غار تاریک بیرون خواهم رفت و به دنیای روشن و پر از زندگی قدم خواهم گذاشت.
روزی که خورشید را در آغوش خواهم گرفت و گرمای نورش را در تمام وجودم حس خواهم کرد.
روزی که با صدای پرندگان از خواب بیدار خواهم شد و زیبایی طبیعت را با چشمان خود خواهم دید.
روزی که طعم خوش زندگی را دوباره خواهم چشید و در کنار انسانهای دیگر، شاد و خوشبخت خواهم بود.
نتیجه گیری:
من در انتظار آن روز هستم، روزی که تاریکی غار را برای همیشه پشت سر خواهم گذاشت و به دنیای روشن و پر از امید قدم خواهم گذاشت.
انشا دوم درباره اگر در غار سرد و تاریک زندگی میکردم
مقدمه:
چشمانم را باز میکنم، اما تاریکی مطلق مانع از دیدن هر چیزی میشود. سرمای غار تا عمق وجودم نفوذ میکند و لرزهای ناخودآگاه بر اندامم میافتد. سکوت سنگینی در غار حاکم است، گویی هیچ موجود زندهای در اینجا وجود ندارد.
بدنه:
تنها صدا، قطرات آبی است که از سقف غار به زمین میچکد و در این سکوت وهمآور، طنینانداز میشود. حس میکنم در قفسی از تاریکی و سرما زندانی شدهام.
دستانم را به جلو دراز میکنم تا شاید راهی برای خروج از این غار مخوف پیدا کنم. اما انگار هیچ پایانی برای این تاریکی وجود ندارد. ناامیدی یأسآوری بر من غلبه میکند.
در ذهنم به دنیای بیرون از غار فکر میکنم. به خورشید گرم و درخشان، به آسمان آبی و ابرهای سفید، به درختان سرسبز و پرندگان آوازخوان. چقدر دلم برای دیدن این زیباییها تنگ شده است.
اشک در چشمانم حلقه میزند، اما در تاریکی غار کسی نمیتواند آن را ببیند. ناگهان صدایی توجه من را جلب میکند. صدایی ضعیف و ظریف، شبیه به ناله یک موجود زنده.
به دنبال صدا میروم و در گوشهای از غار، موجودی کوچک و نحیف را پیدا میکنم. یک توله سگ که به نظر میرسد گم شده و وحشتزده است.
با دیدن توله سگ، حس امید دوباره در من زنده میشود. شاید این موجود کوچک، همدم من در این غار تاریک باشد.
توله سگ را در آغوش میگیرم و گرمای بدنش کمی از سرمای غار را کاسته میکند. با او صحبت میکنم و سعی میکنم او را آرام کنم.
درست است که در غار سرد و تاریک زندگی میکنم، اما حالا تنها نیستم. وجود این توله سگ، امیدی برای نجات و رهایی از این مکان وحشتناک به من میدهد.
تصمیم میگیرم با کمک توله سگ، راهی برای خروج از غار پیدا کنم. با هم به کاوش در غار میپردازیم و هر روز بیشتر از روز قبل، به پیدا کردن راه خروجی نزدیک میشویم.
در این مسیر، با چالشهای زیادی روبرو میشویم، اما امید و اراده ما برای نجات، قویتر از هر مانعی است.
سرانجام، بعد از روزها تلاش و جستجو، نوری در دوردست نظرمان را جلب میکند. با تمام توان به سمت آن نور حرکت میکنیم و بالاخره از غار تاریک و سرد خارج میشویم.
حس آزادی و خوشبختی وصفناپذیری وجودمان را فرا میگیرد. خورشید گرم و درخشان به ما لبخند میزند و آسمان آبی، گویی به استقبالمان آمده است.
نتیجه گیری:
در این لحظه، میدانم که دیگر هرگز تسلیم تاریکی و سرما نخواهم شد. من و توله سگ با اتکا به امید و اراده خود، بر تمام سختیها غلبه کردهایم و طعم شیرین آزادی را چشیدهایم.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.