انشا درباره اگر من ساعت بودم
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره اگر من ساعت بودم برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره اگر من ساعت بودم
مقدمه:
چشمانم را باز میکنم. دنیای اطرافم تاریک است. فقط نوری ضعیف از پنجره به داخل اتاقم میتابد. به آرامی از خواب بیدار میشوم و به اطرافم نگاه میکنم. ناگهان متوجه میشوم که دیگر در تختخوابم نیستم. من تبدیل به یک ساعت شدهام!
بدنه:
بدنهام از فلز براق ساخته شده است و عقربههایم مانند دو دست بلند به آسمان اشاره میکنند. اعداد دور صفحه صورتم حک شدهاند و هر ثانیه که میگذرد، عقربهها کمی بیشتر حرکت میکنند.
حس عجیبی دارم. میتوانم گذر زمان را حس کنم. میدانم که هر ثانیه، هر دقیقه و هر ساعت چقدر ارزشمند است. میتوانم صدای تیک تاک ثانیهها را بشنوم که مانند ضربان قلب در بدنم میپیچد.
وظیفهای مهم بر عهده دارم. باید به مردم کمک کنم تا از زمان خود به بهترین نحو استفاده کنند. باید به آنها یادآوری کنم که هر لحظه زندگی چقدر گرانبها است و نباید آن را به هدر بدهند.
صبح که میشود، با طلوع خورشید از خواب بیدار میشوم و مردم را با صدای زنگ خود از خواب بیدار میکنم. آنها به من نگاه میکنند و من به آنها لبخند میزنم. گویی میدانند که من فقط یک ساعت نیستم، بلکه دوستی هستم که به آنها در برنامهریزی روزشان کمک میکنم.
در طول روز، شاهد تمام اتفاقات خوب و بد زندگی مردم هستم. میبینم که چگونه تلاش میکنند، درس میخوانند، کار میکنند، بازی میکنند و با یکدیگر وقت میگذرانند.
عصرها، با غروب خورشید، به مردم یادآوری میکنم که روز به پایان رسیده و وقت استراحت و آرامش فرا رسیده است.
شب که میشود، با تاریکی مطلق روبرو میشوم. اما من میدانم که تاریکی همیشگی نیست. طلوع خورشید دوباره از راه میرسد و من دوباره میتوانم به مردم در برنامهریزی روزشان کمک کنم.
نتیجه گیری:
من یک ساعت هستم. اما من فقط یک وسیله برای نشان دادن زمان نیستم. من دوستی هستم که به مردم کمک میکنم تا از زندگی خود لذت ببرند و هر لحظه را به بهترین نحو سپری کنند.
انشا دوم درباره اگر من ساعت بودم
مقدمه:
چشمانم را باز میکنم. دنیای اطرافم تاریک است. فقط نوری ضعیف از پنجره به داخل اتاق میتابد. به آرامی از خواب بیدار میشوم و به اطرافم نگاه میکنم.
بدنه:
من دیگر یک کودک معمولی نیستم. من به یک ساعت تبدیل شدهام! بدنم از جنس فلز براق است و عقربههای بلند و باریکی دارم که در حال چرخش هستند.
صدای تیک تاک منظم و آرامی از بدنم به گوش میرسد. گویی قلبم با هر تیک تاک، ضربانی از زمان را به من یادآوری میکند.
به اتاقم نگاه میکنم. همه چیز ساکت و آرام است. پدر و مادرم هنوز در خواب هستند. نور خورشید به تدریج از افق طلوع میکند و اتاق روشنتر میشود.
با طلوع خورشید، وظیفهی مهم من آغاز میشود. من باید با تیک تاکهایم، زمان را به همه یادآوری کنم.
اولین نفری که از خواب بیدار میشود، مادرم است. او به من نگاه میکند و لبخندی بر لب میآورد.
“صبح بخیر ساعت عزیز!” میگوید. “امروز چه روزی است؟”
با تیک تاکهایم به او میگویم که امروز شنبه است و باید برای رفتن به مدرسه آماده شود.
مامان از رختخواب بیرون میآید و به کارهای روزمرهاش میرسد. من هم به تیک تاکهایم ادامه میدهم و زمان را برای او و بقیه اعضای خانوادهم دنبال میکنم.
ساعتی بعد، پدر و خواهر و برادرم هم از خواب بیدار میشوند. هر کدام با عجله به کارهای خود میرسند. من هم با تیک تاکهایم به آنها کمک میکنم تا از زمان خود به بهترین نحو استفاده کنند.
ظهر که میشود، بوی غذای خوشمزه از آشپزخانه به مشام میرسد. مامان ناهار را آماده میکند و همه دور هم جمع میشویم. من هم با تیک تاکهایم به آنها آرامش و صمیمیت را هدیه میدهم.
بعد از ظهر، من همراه با خواهر و برادرم بازی میکنیم. با هم میخندیم، میدویم و از وقت خود لذت میبریم. من هم با تیک تاکهایم به آنها شادی و نشاط را هدیه میدهم.
غروب که میشود، خورشید غروب میکند و تاریکی بر زمین سایه میافکند. من هم با تیک تاکهایم به همه یادآوری میکنم که وقت خواب فرا رسیده است.
همه به رختخواب میروند و اتاق دوباره ساکت و آرام میشود. من هم به تیک تاکهایم ادامه میدهم و زمان را برای آنها و برای خودم دنبال میکنم.
اگر من ساعت بودم، زندگی من پر از تیک تاکهای منظم و وظایف مهم بود. من با هر تیک تاک، به همه یادآوری میکردم که زمان چقدر ارزشمند است و باید از آن به بهترین نحو استفاده کرد.
نتیجه گیری:
من با تیک تاکهایم، نظم و آرامش را به خانه هدیه میدادم و به همه کمک میکردم تا از زندگی خود لذت ببرند.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.