انشا

انشا درباره اگر یک روز نامرئی بودم

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره اگر یک روز نامرئی بودم برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره اگر یک روز نامرئی بودم✍

مقدمه:
صبح با طلوع خورشید از خواب بیدار می‌شوم. اما انگار چیزی فرق می‌کند. به خودم نگاه می‌کنم، اما هیچ چیز نمی‌بینم! دستم را تکان می‌دهم، اما هیچ تصویری از آن در آینه نیست. من نامرئی شده‌ام!

بدنه:
اولین فکری که به ذهنم می‌رسد، این است که از این فرصت استفاده کنم و به مکان‌هایی بروم که تا به حال نتوانسته‌ام بروم. مثلاً می‌توانم به داخل کاخ ریاست جمهوری بروم و ببینم که رئیس جمهور چه کار می‌کند. یا می‌توانم به یک کنسرت بزرگ بروم و بدون اینکه کسی من را ببیند، از موسیقی لذت ببرم.

اما بعد از کمی فکر کردن، متوجه می‌شوم که نامرئی بودن فقط مزیت ندارد. مثلاً نمی‌توانم با کسی صحبت کنم یا غذا بخورم. حتی نمی‌توانم از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنم.

تصمیم می‌گیرم که از قدرت نامرئی بودن خودم برای کمک به دیگران استفاده کنم. مثلاً می‌توانم به دزدها و خلافکارها گوش کنم و نقشه‌هایشان را به پلیس خبر بدهم. یا می‌توانم به افرادی که در حال غرق شدن هستند، کمک کنم.

در طول روز، اتفاقات عجیب و غریبی برای من می‌افتد. مثلاً یک سگ به من پارس می‌کند، اما نمی‌تواند من را ببیند. یا یک بچه با توپ به من برخورد می‌کند، اما از من عبور می‌کند.

کم کم خسته می‌شوم و دلم برای دنیای واقعی تنگ می‌شود. دوست دارم دوباره بتوانم مردم را ببینم و با آنها صحبت کنم.
بالاخره شب فرا می‌رسد و من دوباره به خانه برمی‌گردم. به رختخواب می‌روم و به تمام اتفاقات امروز فکر می‌کنم.

نتیجه گیری:
می‌دانم که نامرئی بودن فقط یک تجربه خیالی بود، اما درس‌های زیادی از آن یاد گرفتم. یاد گرفتم که باید قدر داشته‌هایم را بدانم و از آنها برای کمک به دیگران استفاده کنم.

✍انشا دوم درباره اگر یک روز نامرئی بودم✍

مقدمه:
چشمانم را باز می‌کنم و به سقف خیره می‌شوم. مثل همیشه، اولین چیزی که حس می‌کنم، گرمای ملایم نور خورشید است که از پنجره به داخل اتاق می‌تابد. اما امروز کمی فرق می‌کند. امروز، من نامرئی هستم.

بدنه:
از تخت بیرون می‌آیم و به سمت آینه می‌روم. اما هیچ تصویری از خودم نمی‌بینم. فقط انعکاس اتاق و اشیاء اطرافم را می‌بینم. دستم را به صورتم می‌کشم، اما هیچ حسی ندارم. انگار که اصلاً وجود خارجی ندارم.

با کمی کنجکاوی و هیجان، شروع به قدم زدن در خانه می‌کنم. از دیدن اعضای خانواده‌ام که از من بی‌خبر به کارهای روزمره خود مشغول هستند، لذت می‌برم. به حرف‌هایشان گوش می‌دهم و از رازهایشان باخبر می‌شوم.

تصمیم می‌گیرم از خانه بیرون بروم و به دنیای بیرون سرک بکشم. در خیابان، مردم را می‌بینم که در حال رفت و آمد هستند. هر کس به دنبال کار خود است و به هیچ کس توجهی نمی‌کند. من هم در میان جمعیت گم می‌شوم و به تماشای آدم‌ها و اتفاقات اطرافم می‌پردازم.

به پارک می‌روم و روی نیمکتی می‌نشینم. کودکی را می‌بینم که در حال بازی با سگش است. با دیدن لبخند و شادی کودک، ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نقش می‌بندد.

در ادامه گشت و گذارم، به یک کتابفروشی می‌روم. بدون اینکه کسی متوجه من شود، وارد کتابفروشی می‌شوم و شروع به ورق زدن کتاب‌ها می‌کنم. کتابی را که به نظرم جالب می‌آید، برمی‌دارم و به گوشه‌ای می‌روم تا آن را مطالعه کنم.

بعد از ظهر، به خانه برمی‌گردم. از اینکه یک روز کامل را به صورت نامرئی گذرانده‌ام، احساس عجیبی دارم. چیزهای زیادی دیدم و شنیدم که قبلاً از آن‌ها بی‌خبر بودم.

نتیجه گیری:
در حالی که به رختخواب می‌روم، به این فکر می‌کنم که اگر دوباره نامرئی شوم، چه کارهایی انجام خواهم داد. به یقین، این تجربه به من کمک کرد تا دنیای اطرافم را بهتر بشناسم و به ارزش وجود انسان‌ها پی ببرم.

✍انشا سوم درباره اگر یک روز نامرئی بودم✍

مقدمه:
چشمانم را باز می‌کنم و به سقف اتاق خیره می‌شوم. حس عجیبی دارم، انگار هیچ وزنی ندارم. از تخت پایین می‌آیم و به سمت آینه می‌روم، اما هیچ تصویری از خودم نمی‌بینم. نامرئی شده‌ام!

بدنه:
اولین فکری که به ذهنم می‌رسد، این است که از این فرصت استفاده کنم و به جاهایی بروم که تا به حال نتوانسته‌ام بروم. به حیاط خانه می‌روم و پروانه‌ها را تماشا می‌کنم که بی‌خبر از حضور من، دور گل‌ها می‌چرخند. به سمت باغچه می‌روم و مورچه‌ها را می‌بینم که با نظم و ترتیب در حال کار هستند.

سپس به مدرسه می‌روم و از پنجره کلاس درس، به همکلاسی‌هایم نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد با آنها صحبت کنم، اما نمی‌توانم. ناگهان متوجه می‌شوم که یکی از همکلاسی‌هایم در حال تقلب کردن است. می‌خواهم به معلم بگویم، اما چطور؟

تصمیم می‌گیرم به خانه برگردم. در راه، به گربه‌ای که در حال گشت و گذار است، برمی‌خورم. دلم می‌خواهد نوازشش کنم، اما می‌دانم که اگر به او دست بزنم، می‌ترسد.
به خانه که می‌رسم، می‌بینم که خانواده‌ام در حال صحبت کردن هستند. از حرف‌هایشان متوجه می‌شوم که برای من نگران هستند. دلم می‌خواهد به آنها بگویم که حالم خوب است، اما نمی‌توانم.

نتیجه گیری:
ناگهان صدای زنگ ساعت را می‌شنوم. از خواب بیدار می‌شوم و متوجه می‌شوم که همه چیز یک رویا بوده است. با حسرت به سقف اتاق خیره می‌شوم و آرزو می‌کنم که ای کاش این رویا حقیقت داشت.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

1.5/5 - (2 امتیاز)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا