انشا

انشا درباره بخشندگی خدا

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره بخشندگی خدا برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره بخشندگی خدا✍

مقدمه:
در پهنه هستی، در میان انبوه انسان‌هایی که در تاریکی گناه غوطه‌ورند، نوری الهی سوسو می‌زند؛ نوری که نویدبخش بخشش و رستگاری است. این نور، جلوه‌ای از رحمت بی‌کران خداوند است که بر قلب‌های پشیمان و سرشار از ندامت تابیده و راه بازگشت به سوی رستگاری را نشان می‌دهد.

بدنه:
خداوند، خالق هستی، سرشار از مهر و عطوفت است. او بندگان خود را دوست دارد و همواره منتظر بازگشت آنها به سوی خویش است. گویی درهای رحمت الهی به روی هر انسانی که از اعماق وجود خود خواهان بخشش باشد، گشوده شده است.

اما این بخشش بی‌حد و حصر، مشروط به پشیمانی و توبه واقعی است. انسان گناهکار باید با تمام وجود از کرده خود پشیمان باشد و عزم راسخ در جهت ترک گناه و بازگشت به سوی پاکی و تقوا داشته باشد.

در قرآن کریم، آیات متعددی به رحمت و بخشش بی‌کران الهی اشاره دارند. خداوند در آیه 225 سوره بقره می‌فرماید: “وَ اللَّهُ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ”؛ “و خداوند توبه کنندگان و پاکان را دوست دارد.”

همچنین در حدیثی از پیامبر اکرم (ص) آمده است: “توبه بنده نزد خداوند محبوب‌تر است از خلقت آسمان‌ها و زمین.”

داستان‌های متعددی نیز در تاریخ و دین ما وجود دارند که گویای بخشش بی‌کران الهی هستند. داستان حضرت یوسف و برادرانش، داستان موسی (ع) و گوساله طلایی، و داستان زنی که به خاطر فرزندش شراب می‌نوشید، از جمله این داستان‌ها هستند.

نتیجه گیری:
این داستان‌ها به ما می‌آموزند که هیچ گناهی به قدری بزرگ نیست که از رحمت بی‌کران الهی ناامید شویم. خداوند همواره منتظر بازگشت بندگان خود و بخشش آنهاست.

✍انشا دوم خاطره ای درباره بخشندگی خدا✍

مقدمه:
در دوران نوجوانی، روزهای پرماجرایی را پشت سر می‌گذاشتم. گاه در گرداب اشتباهات غرق می‌شدم و از مسیر درست زندگی دور می‌افتادم. یکی از آن روزها، خاطره‌ای در ذهنم نقش بست که هرگز از یادم نخواهد رفت.

بدنه:
در آن زمان، دانش‌آموزی دبیرستانی بودم و به دلیل شیطنت‌ها و بازیگوشی‌هایم، مورد توبیخ و تنبیه معلمان قرار می‌گرفتم. یک روز، در اوج غرور و بی‌توجهی به تذکرات، مرتکب اشتباهی بزرگ شدم که نه تنها باعث رنجش خاطر معلمم شد، بلکه نظم کلاس را نیز به هم ریخت.

پس از آن اتفاق، شرمساری و پشیمانی تمام وجودم را فراگرفت. از ته دل از خداوند طلب بخشش و مغفرت می‌کردم و در انتظار تنبیهی سخت از سوی معلمم بودم. زنگ آخر مدرسه به صدا درآمد و من با دلی پر از اضطراب و نگرانی، منتظر فرا رسیدن لحظه‌ای بودم که باید مقابل معلمم قرار می‌گرفتم.

اما برخلاف تصورم، معلمم با مهربانی و عطوفت با من برخورد کرد. او به جای تنبیه، با لحنی آرام و دلسوزانه به من گفت: “می‌دانم که اشتباه کردی، اما همه ما انسان هستیم و گاه مرتکب اشتباه می‌شویم. مهم این است که از اشتباه خود درس بگیریم و تلاش کنیم تا دیگر آن را تکرار نکنیم.”

سخنان معلمم مانند مرهمی بر زخم‌های روحم بود. شرمساری و پشیمانی جای خود را به آرامش و امیدواری داد. از آن روز به بعد، درس بزرگی از آن معلم مهربان آموختم و دریافتم که بخشندگی و مهربانی، قدرتی بی‌نظیر دارند و می‌توانند تاریکی‌های زندگی را به روشنایی تبدیل کنند.

نتیجه گیری:
این خاطره، یادآور بخشش بی‌کران الهی نیز هست. خداوند مهربان، همواره با عطوفت و مهربانی با بندگان خود رفتار می‌کند و در صورت پشیمانی و توبه، آنان را مورد بخشش و مغفرت خود قرار می‌دهد.

✍انشا سوم خاطره ای درباره بخشندگی خدا✍

مقدمه:
در دوران نوجوانی، شیفته‌ی بازی‌های رایانه‌ای بودم و ساعت‌های زیادی را صرف انجام آن‌ها می‌کردم. این موضوع باعث شده بود که از درس و مطالعه غافل شوم و در مدرسه نمرات ضعیفی بگیرم.

بدنه:
پدر و مادرم از این موضوع بسیار ناراحت بودند و بارها به من تذکر می‌دادند، اما من به حرف‌های آن‌ها گوش نمی‌دادم و به کار خودم ادامه می‌دادم.

تا اینکه یک روز، پدرم مرا به شدت تنبیه کرد و به من گفت: “اگر به این رویه ادامه دهی، آینده‌ات را تباه خواهی کرد.”
من از رفتار پدرم بسیار ناراحت و عصبانی شدم و تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم.

شبانه از خانه خارج شدم و بدون هیچ برنامه و مقصدی در خیابان‌ها پرسه می‌زدم. احساس تنهایی و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.
ناگهان، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و من که پناهگاهی نداشتم، به شدت خیس شدم. در آن لحظه، به اشتباهم پی بردم و پشیمانی تمام وجودم را فرا گرفت.

با خود فکر کردم: “چه کار احمقانه‌ای کردم؟ من الان کجا باید بروم؟”
در همین حین، پیرمردی را دیدم که زیر سایه‌بان مغازه‌ای ایستاده بود. به سمت او رفتم و از او خواهش کردم که اجازه دهد تا مدتی در آنجا پناه بگیرم.

پیرمرد با مهربانی مرا به داخل مغازه دعوت کرد و به من چای گرم داد.
سپس با لحنی آرام و دلسوزانه از من پرسید: “چه اتفاقی برایت افتاده است؟ چرا اینقدر پریشان هستی؟”

من تمام ماجرا را برای پیرمرد تعریف کردم. پیرمرد با دقت به حرف‌های من گوش داد و در آخر گفت: “نگران نباش، پسرم. همه ما در زندگی اشتباه می‌کنیم. مهم این است که از اشتباهات خود درس بگیریم و به راه درست بازگردیم.”
حرف‌های پیرمرد مانند مرهمی بر زخم‌های من بود. من از او تشکر کردم و از مغازه بیرون آمدم.

در آن لحظه، احساس می‌کردم که دنیا دوباره برای من روشن شده است.
به خانه بازگشتم و از پدر و مادرم عذرخواهی کردم. آن‌ها با آغوش باز مرا پذیرفتند و به من قول دادند که همیشه حامی و پشتیبان من باشند.

نتیجه گیری:
از آن روز به بعد، من به کلی تغییر کردم. بازی‌های رایانه‌ای را کنار گذاشتم و به درس و مطالعه پرداختم. در مدرسه نمرات خوبی گرفتم و توانستم در دانشگاه رشته مورد علاقه‌ام را قبول شوم.
همیشه به یاد آن روز و بخشش بی‌کران الهی می‌افتم و از خداوند سپاسگزارم که در آن لحظات سخت، مرا یاری کرد و راه درست را به من نشان داد.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

1/5 - (1 امتیاز)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا