انشا درباره جان بخشی به کفش
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره جان بخشی برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره جان بخشی به کفش
مقدمه:
من یک کفش هستم. من از چرم ساخته شده ام و رنگ سیاهی دارم. من یک کفش ساده هستم، اما برای صاحبم بسیار مهم هستم.
بدنه:
صاحب من یک پسر بچه به نام علی است. علی پسر بچه ای مهربان و با استعداد است. او به مدرسه می رود و درس می خواند.
علی هر روز صبح وقتی از خانه بیرون می رود، من را می پوشد. او با من به مدرسه می رود و با من بازی می کند.
علی من را خیلی دوست دارد. او همیشه مرا تمیز نگه می دارد و به من رسیدگی می کند.
من هم علی را خیلی دوست دارم. من دوست دارم که او را خوشحال کنم و به او کمک کنم.
من با علی خاطرات زیادی دارم. من با او به پارک رفته ام و با او فوتبال بازی کرده ام. من با او به مدرسه رفته ام و با او درس خوانده ام.
من همیشه از اینکه با علی هستم، خوشحال هستم. من دوست دارم که همیشه با او باشم.
خاطره ای از کفش:
روزی روزگاری، علی و من در حال بازی فوتبال بودیم. من خیلی خوشحال بودم که می توانستم با علی بازی کنم.
علی توپ را شوت کرد و توپ به سمت من آمد. من سعی کردم توپ را بگیرم، اما توپ از دستم رد شد و به زمین افتاد.
علی خیلی ناراحت شد. او گفت: «کفش، چرا توپ را نگرفتی؟»
من خیلی خجالت کشیدم. گفتم: «ببخشید، علی. من سعی کردم، اما نشد.»
علی گفت: «اشکالی نداره، کفش. تو همیشه بهترینی.»
من خیلی خوشحال شدم. من دوست داشتم که علی مرا دوست داشته باشد.
علی و من دوباره شروع به بازی کردیم. ما تا غروب آفتاب بازی کردیم.
نتیجه گیری:
من آن روز خیلی خوش گذشت. من دوست داشتم که همیشه با علی باشم.
انشا دوم درباره جان بخشی به کفش
مقدمه:
سلام، من یک کفش هستم. من از چرم ساخته شده ام و رنگ سیاهی دارم. من یک کفش ساده هستم، اما برای صاحبم بسیار مهم هستم.
بدنه:
صاحب من یک زن به نام ندا است. ندا زن مهربانی است. او به خانواده اش اهمیت می دهد و همیشه سعی می کند که بهترین ها را برای آنها فراهم کند.
ندا هر روز صبح وقتی از خانه بیرون می رود، من را می پوشد. او با من به سر کار می رود و با من خرید می کند.
ندا من را خیلی دوست دارد. او همیشه مرا تمیز نگه می دارد و به من رسیدگی می کند.
من هم ندا را خیلی دوست دارم. من دوست دارم که او را خوشحال کنم و به او کمک کنم.
من با ندا خاطرات زیادی دارم. من با او به مسافرت رفته ام و با او مهمانی رفته ام. من با او لحظات خوشی را سپری کرده ام.
من همیشه از اینکه با ندا هستم، خوشحال هستم. من دوست دارم که همیشه با او باشم.
خاطره ای از کفش:
روزی روزگاری، ندا و من در حال خرید بودیم. ما در یک مغازه کیف و کفش بودیم. ندا یک جفت کفش جدید دید که خیلی دوست داشت. اما قیمت آن کفش ها خیلی بالا بود.
ندا خیلی ناراحت شد. او گفت: «کفش ها خیلی زیبا هستند، اما من نمی توانم آن ها را بخرم. قیمت آنها خیلی زیاد است.»
من خیلی ناراحت شدم. من می خواستم که ندا بتواند آن کفش ها را بخرد.
من تصمیم گرفتم که یک کاری کنم. من از کیف ندا یک سکه برداشتم و آن را در کفش ها گذاشتم.
وقتی ندا کفش ها را امتحان کرد، خیلی خوشحال شد. او گفت: «کفش ها خیلی راحت هستند و خیلی هم زیبا هستند.»
ندا کفش ها را خرید و خیلی خوشحال بود.
من خیلی خوشحال شدم که توانستم به ندا کمک کنم.
نتیجه گیری:
من یک کفش هستم، اما برای ندا بیشتر از یک کفش هستم. من یک دوست، یک همدم و یک کمک هستم.
من شاهد رشد و پیشرفت ندا بوده ام. من شاهد شادی و غم او بوده ام. من شاهد موفقیت ها و شکست های او بوده ام.
من بخشی از زندگی ندا هستم. من بخشی از خاطرات او هستم. من بخشی از آینده او هستم.
من یک کفش هستم، اما من بیشتر از یک کفش هستم. من یک بخش مهم از زندگی ندا هستم.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.
عالی