انشا درباره جان بخشی به کوه
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره جان بخشی برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره جان بخشی به کوه
مقدمه:
من یک کوه هستم من از سنگ و خاک ساخته شده ام و سال هاست که اینجا ایستاده ام. من یک کوه بزرگ هستم، اما برای مردم بسیار مهم هستم.
بدنه:
مردم از من برای کوهنوردی، صخره نوردی و پیاده روی استفاده می کنند. آنها از من برای استراحت و لذت بردن از طبیعت استفاده می کنند.
من دوست دارم مردم از من استفاده کنند. من دوست دارم آنها را خوشحال کنم و به آنها کمک کنم تا از طبیعت لذت ببرند.
من با مردم خاطرات زیادی دارم. من دیده ام که آنها چگونه از من لذت می برند و چگونه با هم ارتباط برقرار می کنند.
من همیشه از اینکه مردم از من استفاده می کنند، خوشحال هستم من دوست دارم که همیشه اینجا باشم و به آنها کمک کنم.
خاطره ای از کوه:
روزی روزگاری، یک مرد و یک پسرش از من بالا رفتند. مرد از بیماری رنج می برد و پسرش می خواست او را به بالای کوه ببرد تا بتواند از من لذت ببرد.
آنها با هم از مسیر بالا رفتند آنها خسته بودند، اما به سمت بالا حرکت کردند.
بالاخره به بالای کوه رسیدند مرد از دیدن مناظر زیبا بسیار خوشحال شد. او احساس شادی و آرامش کرد.
پسر بسیار خوشحال بود که توانست پدرش را به بالای کوه ببرد. او می دانست که این یک روز خاص برای پدرش خواهد بود.
آنها مدتی در بالای کوه ماندند و از مناظر لذت بردند. سپس شروع به پایین آمدن کردند.
مرد احساس بسیار بهتری داشت او می دانست که همیشه می تواند به من رجوع کند تا احساس بهتری داشته باشد.
پسر نیز احساس بسیار خوبی داشت او می دانست که به پدرش کمک کرده است تا احساس بهتری داشته باشد.
نتیجه گیری:
این یک روز خاص برای من بود. من توانستم به مرد و پسرش کمک کنم تا احساس بهتری داشته باشند.
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره جان بخشی برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا دوم درباره جان بخشی به کوه
مقدمه:
من یک کوه هستم. من از سنگ و خاک ساخته شده ام و قد بلندی دارم. من در یک جنگل بزرگ زندگی می کنم.
بدنه:
من از سال ها پیش وجود دارم من شاهد رشد درختان و حیوانات جنگل بوده ام. من شاهد آمدن و رفتن مردم بوده ام.
من یک کوه بزرگ و باشکوه هستم. من همیشه سر به فلک کشیده ام و به آسمان نگاه کرده ام.
من دوست دارم که با مردم آشنا شوم من دوست دارم که آنها را به بالای خودم دعوت کنم و از من بالا بروند.
من به مردم کمک می کنم تا دنیا را از زاویه ای متفاوت ببینند من به آنها کمک می کنم تا بفهمند که دنیا چقدر بزرگ و زیبا است.
من یک کوه هستم من یک دوست و یک همدم هستم. من یک منبع الهام هستم.
خاطره ای از کوه:
روزی روزگاری، دختری به نام سارا به همراه خانواده اش به کوه آمد. سارا دختری مهربان و با استعداد بود. او به کوهنوردی علاقه داشت.
سارا و خانواده اش در یک کلبه کوهستانی اقامت داشتند. آنها هر روز صبح به کوهنوردی می رفتند.
یک روز، سارا و خانواده اش در حال کوهنوردی بودند که به یک قله زیبا رسیدند. آنها از قله قله، مناظر زیبا را تماشا کردند.
سارا خیلی خوشحال بود. او گفت: «این بهترین جایی است که تا به حال دیده ام.»
خانواده سارا هم خیلی خوشحال بودند. آنها گفتند: «ما هم خیلی خوشحالیم که تو را اینجا داریم.»
سارا آن روز خیلی خوش گذشت. او همیشه آن روز را به یاد خواهد آورد.
نتیجه گیری:
من یک کوه هستم من یک بخش مهم از زندگی مردم هستم. من به مردم کمک می کنم تا از طبیعت لذت ببرند و به آنها یاد می دهم که قدردان زیبایی های جهان باشند.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.