انشا

انشا درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو✍

مقدمه:
صبح زود بود و من در دشت مشغول چرا بودم. نسیم خنک صبحگاهی صورتم را نوازش می‌داد و گویی نغمه خوش پرندگان، سمفونی زندگی را در گوشم زمزمه می‌کرد.

بدنه:
در حالیکه از لطافت هوا و طعم خوش گیاهان لذت می‌بردم، ناگهان حس کردم که سایه‌ای سنگین بر من افتاده است. سرم را بالا بردم و با وحشت، چشمان نافذ و تیزبین یک شکارچی را دیدم که از میان بوته‌ها به من خیره شده بود.

قلبم به شدت می‌تپید و گویی سم‌هایم به زمین چسبیده بودند. در آن لحظه، تمام دنیا در نظرم متوقف شد و فقط تصویر شکارچی و ترس فلج کننده‌ای که در وجودم ریشه دوانده بود، در ذهنم نقش بست.

شکارچی با گام‌هایی آهسته و محتاطانه به سمت من می‌آمد. گویی گربه‌ای که موش را در چنگال خود می‌بیند، با ظرافت و دقت تمام، به من نزدیک می‌شد.
در آن لحظه، تمام خاطرات زندگی از جلوی چشمانم گذشت. به یاد مادرم افتادم که همیشه به من می‌گفت مراقب شکارچیان باش. به یاد دشت سرسبز و دوستانم افتادم که در حال بازی و جست و خیز بودند.

با تمام وجودم تلاش می‌‌کردم که از جایم بلند شوم و فرار کنم، اما گویی ترسی فلج کننده تمام توانم را از من گرفته بود.
شکارچی به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. فاصله ما به حدی کم شده بود که می‌توانستم نفس گرم او را روی صورتم حس کنم.

در آن لحظه، فقط یک فکر در ذهنم داشتم: “خداحافظ زندگی!”
اما ناگهان، صدای فریادی بلند سکوت دشت را شکست. سگ چوپانی که از دور ما را می‌دید، با سرعت به سمت شکارچی حمله کرد.

شکارچی که غافلگیر شده بود، مجبور به فرار شد و من از چنگال مرگ نجات پیدا کردم.
هنوز هم بعد از گذشت چند روز، از یادآوری آن لحظه وحشتناک تنم می‌لرزد.

نتیجه گیری:
اما این تجربه درس بزرگی به من آموخت: “در زندگی همیشه باید مراقب خطرات باشیم و هرگز نباید امید خود را از دست بدهیم.”

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

3/5 - (2 امتیاز)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا