انشا درباره سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش
مقدمه:
من یک مداد سیاه هستم. بدنی چوبی دارم که از درخت توس ساخته شده است. مغزی از گرافیت دارم که به من اجازه میدهد تا روی کاغذ خطوط سیاه و صاف بکشم.
بدنه:
من در یک جعبه مداد، در کنار خواهران و برادرانم به دنیا آمدم. ما مدادهای زیادی بودیم، با رنگهای مختلف و اندازههای گوناگون. هر کدام از ما آرزوی داشتیم که روزی توسط یک نفر انتخاب شویم و به او در نوشتن و خلق آثار زیبا کمک کنیم.
یک روز، دختر کوچکی به نام سارا به مغازه لوازم التحریر آمد و جعبه مداد ما را دید. او با دقت به تک تک مدادها نگاه کرد و در نهایت من را انتخاب کرد. من خیلی خوشحال بودم!
سارا مرا به خانه برد و در جامدادی خود گذاشت. در آنجا با مداد رنگیها، پاک کن، تراش و دیگر لوازم التحریر آشنا شدم. آنها هم مثل من مشتاق بودند که به سارا در درس و نقاشی کمک کنند.
روزهای بعد، سارا از من برای نوشتن تکالیف، نقاشی کشیدن و نوشتن نامه استفاده میکرد. من تمام تلاشم را میکردم تا خطوط صاف و زیبایی بکشم و سارا را از کارم راضی نگه دارم.
گاهی اوقات، سارا اشتباه میکرد و من با پاک کن پاک میشدم. اما هرگز از این موضوع ناراحت نمیشدم، زیرا میدانستم که اشتباه کردن جزئی از یادگیری است.
من عاشق روزهایی بودم که سارا نقاشی میکشید. او با من خطوط ظریف و رنگهای شاد را روی کاغذ میآورد و من مجذوب خلاقیت و ذوق هنری او میشدم.
هرچه بیشتر با سارا کار میکردم، بیشتر به او وابسته میشدم. من او را به عنوان دوست و همبازی خود میشناختم و از اینکه میتوانستم به او در یادگیری و خلق آثار زیبا کمک کنم، احساس غرور میکردم.
اما زمان گذشت و سارا بزرگتر شد. کم کم از من کمتر استفاده میکرد و من بیشتر در جامدادی تنها میماندم. مداد رنگیها هم مثل من این حس را داشتند.
یک روز، سارا یک خودکار نو و براق به خانه آورد. او از آن خودکار برای نوشتن استفاده میکرد و دیگر به من نیازی نداشت. من خیلی غمگین بودم، اما میدانستم که این قانون زندگی است.
سارا مرا در گوشهای از کشوی خود گذاشت و من دیگر هرگز مورد استفاده قرار نگرفتم. اما خاطرات خوشی که با سارا داشتم، همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند.
نتیجه گیری:
من یک مداد سیاه هستم و به سرگذشت خود افتخار میکنم. من به سارا کمک کردم تا درس بخواند، نقاشی بکشد و خلاقیت خود را شکوفا کند.
حالا وقت آن رسیده که جای خود را به مدادهای جدیدتر بدهم و امیدوارم که آنها هم بتوانند به انسانها در خلق آثار زیبا و ماندگار کمک کنند.
انشا دوم درباره سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش
مقدمه:
من یک مداد سیاه هستم، با بدنهای چوبی و مغزی از جنس گرافیت. در تاریکی یک کارخانه بزرگ، در میان انبوهی از همنوعانم به دنیا آمدم. از همان ابتدا میدانستم که برای نوشتن و نقاشی آفریده شدهام.
بدنه:
روزهای اول در کارخانه پر از هیاهو و جنب و جوش بود. ما را مرتب جابجا میکردند، تراش میدادند و امتحانمان میکردند. من دلم میخواست زودتر به دست صاحبم برسم و برای او کار کنم.
بالاخره روزی فرا رسید که من به همراه تعدادی دیگر از مدادها، در جعبهای زیبا بستهبندی شدیم و به یک فروشگاه لوازمالتحریر فرستاده شدیم. در آن فروشگاه، روزها و شبها منتظر میماندم تا کسی مرا انتخاب کند.
تا اینکه روزی، دختری با موهای بلند و مشکی و لبخندی زیبا، مرا از میان مدادهای دیگر بیرون کشید. من خوشحال بودم که بالاخره صاحبم را پیدا کردهام.
دختر مرا به خانهاش برد و در جامدادی خودش گذاشت. در آن جامدادی، با مداد رنگیها، پاککن، تراش و خطکش آشنا شدم. همگی با هم دوست شدیم و از اینکه در کنار هم بودیم، خوشحال بودیم.
دختر هر روز از من برای نوشتن تکالیف و نقاشیهایش استفاده میکرد. من تمام تلاشم را میکردم تا خطوط صاف و زیبایی بر روی کاغذ بکشم.
گاهی اوقات، دختر اشتباه میکرد و من با کمک پاککن، خطاهایش را پاک میکردم. دختر از من به خاطر صبر و حوصلهام تشکر میکرد.
با گذشت زمان، من کم کم کوتاهتر و تراشیدهتر میشدم. اما هرگز از کارم خسته نمیشدم. میدانستم که با هر خطی که مینویسم، به دختر در یادگیری کمک میکنم.
یک روز، دختر مرا تراشید و شروع کرد به نوشتن نامهای برای مادربزرگش. من تمام حواسم را جمع کردم تا زیباترین خطوط را بر روی کاغذ بکشم.
دختر در نامهاش از تمام خاطرات خوبش با مادربزرگش نوشته بود. من میدانستم که این نامه چقدر برای مادربزرگ دختر مهم است.
بالاخره نامه تمام شد و دختر آن را امضا کرد. سپس مرا در پاکتی گذاشت و به صندوق پستی انداخت. من خوشحال بودم که توانسته بودم سهم کوچکی در خوشحالی دختر و مادربزرگش داشته باشم.
نتیجه گیری:
حالا من دیگر آن مداد بلند و قدی بلند نیستم. اما هنوز هم میتوانم بنویسم و نقاشی کنم. میدانم که تا زمانی که ذرهای از گرافیت در من باقی مانده
باشد، میتوانم به صاحبم کمک کنم.
من یک مداد سیاه هستم و به سرنوشتم افتخار میکنم.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.