انشا درباره سگی بر لب جوی استخوانی یافت
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره سگی بر لب جوی استخوانی یافت برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره سگی بر لب جوی استخوانی یافت
مقدمه:
در روزگاری دور، در روستایی سرسبز، سگی به نام “شاه” زندگی میکرد. شاه سگی باهوش و زیرک بود، اما طمع زیادی داشت. او همیشه به دنبال چیزهای بیشتر بود و هرگز از آنچه که داشت راضی نمیشد.
بدنه:
یک روز گرم تابستانی، شاه در کنار جوی آبی که از میان روستا عبور میکرد، قدم میزد. ناگهان، چشمش به استخوانی بزرگ که در آب شناور بود افتاد. شاه که از دیدن استخوان خوشحال شده بود، با عجله به سمت آن دوید.
اما وقتی به لب جوی رسید، متوجه شد که استخوان به دلیل سنگینی در عمق آب فرو رفته و او نمیتواند آن را به تنهایی بیرون بکشد. شاه به فکر چارهای افتاد.
او تصمیم گرفت که با حیلهگری، استخوان را از آب بیرون بکشد. برای این کار، به دنبال سنگی بزرگ گشت و آن را در آب انداخت. سنگ سنگین باعث شد که سطح آب بالا بیاید و استخوان به لب جوی نزدیک شود.
شاه با خوشحالی خم شد تا استخوان را بردارد، اما در همین لحظه، اتفاقی عجیب رخ داد. به محض اینکه شاه استخوان را لمس کرد، استخوان به دو نیم شد و نیمی از آن به داخل آب فرو رفت.
شاه که از طمع خود پشیمان شده بود، با ناامیدی به استخوان شکسته نگاه کرد. او فهمید که طمع او باعث شده است که نصف استخوان را از دست بدهد.
نتیجه گیری:
از آن روز به بعد، شاه درس عبرتی گرفت و دیگر طمع نکرد. او فهمید که قناعت و راضی بودن به آنچه که داریم، از هر چیز دیگری در زندگی مهمتر است.
انشا دوم درباره سگی بر لب جوی استخوانی یافت
مقدمه:
در روزگاری دور، در روستایی سرسبز و زیبا، سگی باهوش و زیرک به نام “شاهبال” زندگی میکرد. شاهبال سگی ولگرد بود، اما با وجود سختیهای زندگی، همیشه شاد و امیدوار بود.
بدنه:
روزی شاهبال در کنار جویباری که از میان روستا عبور میکرد، مشغول گشتزنی بود که ناگهان چشمش به استخوانی بزرگ افتاد که در آب شناور بود. شاهبال که خیلی گرسنه بود، با خوشحالی به سمت استخوان دوید و آن را از آب بیرون کشید.
اما قبل از اینکه شاهبال بتواند استخوان را بخورد، سگی دیگر به نام “پلنگ” که از دور او را تماشا میکرد، به سمتش دوید و با پارس کردن و غرغر کردن، سعی کرد استخوان را از او بگیرد.
شاهبال که از پلنگ نمیترسید، باهوشی خود را به کار گرفت و به جای اینکه با پلنگ دعوا کند، به او گفت: “صبر کن پلنگ عزیز، من با تو کاری ندارم. این استخوان خیلی بزرگ است و من نمیتوانم به تنهایی آن را بخورم. بیا با هم آن را نصف کنیم و هر کدام نصفش را بخوریم.”
پلنگ که گرسنه بود و به تنهایی نمیتوانست استخوان را از شاهبال بگیرد، پیشنهاد او را قبول کرد. شاهبال و پلنگ با هم استخوان را نصف کردند و هر کدام نصفش را با لذت خوردند.
نتیجه گیری:
از آن روز به بعد، شاهبال و پلنگ با هم دوست شدند و دیگر هیچوقت برای غذا با هم دعوا نکردند. آنها یاد گرفته بودند که با همکاری و همدلی میتوانند به خواستههای خود برسند و زندگی شادتر و بهتری داشته باشند.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.