انشا

انشا درباره سگ ولگرد

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره سگ ولگرد برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره سگ ولگرد✍

مقدمه:
در گوشه‌ای از شهر، سگی ولگرد به نام آتش زندگی می‌کرد. آتش، سگی قهوه‌ای با موهای بلند و چشمانی غمگین بود. او هر روز در خیابان‌ها پرسه می‌زد و به دنبال غذا می‌گشت. مردم شهر از او می‌ترسیدند و به او غذا نمی‌دادند.
بدنه:
آتش از تنهایی و گرسنگی رنج می‌برد. او آرزو داشت که صاحبخانه‌ای داشته باشد و مورد محبت قرار بگیرد.
یک روز که آتش در حال پرسه زدن در خیابان بود، دختری به نام “سارا” را دید که در حال گریه کردن بود. سارا توله‌سگ کوچولویی داشت که گم شده بود و او خیلی غمگین بود.
آتش که دلش برای سارا سوخت، با پارس کردن سعی کرد او را آرام کند. سارا که متوجه آتش شد، از او پرسید که آیا توله‌سگ او را دیده است؟ آتش با تکان دادن دم به سارا فهماند که او می‌تواند به او کمک کند.
آتش سارا را به جایی که توله‌سگ گمشده بود، راهنمایی کرد. سارا با دیدن توله‌سگش که سالم و سلامت بود، خیلی خوشحال شد و از آتش تشکر کرد.
از آن روز به بعد، سارا و آتش دوست صمیمی هم شدند. سارا هر روز به آتش غذا می‌داد و با او بازی می‌کرد. آتش هم از اینکه صاحبخانه‌ای پیدا کرده بود، خیلی خوشحال بود و همیشه در کنار سارا بود.
یک روز که سارا در حال بازی با آتش بود، ناگهان ماشینی با سرعت زیاد به آنها نزدیک شد. سارا که می‌خواست از آتش محافظت کند، او را به کنار هل داد، اما خودش زیر ماشین رفت.
آتش با دیدن این صحنه، وحشت زده شد و شروع به پارس کردن کرد. مردم که متوجه ماجرا شده بودند، سارا را به بیمارستان بردند.
خوشبختانه سارا فقط زخمی شده بود و حالش خوب شد. اما آتش از آن روز به بعد، دیگر سارا را ندید. او هر روز به محل بازی با سارا می‌رفت، اما از او خبری نبود.
نتیجه گیری:
آتش که خیلی غمگین و تنها بود، دوباره در خیابان‌ها پرسه می‌زد. اما خاطره محبت سارا همیشه در قلب او باقی ماند و به او امید می‌داد که روزی دوباره صاحبخانه‌ای پیدا کند و مورد محبت قرار بگیرد.

✍انشا دوم درباره سگ ولگرد✍

مقدمه:

در گوشه‌ای از خیابان‌های شلوغ شهر، سگی ولگرد به نام قهوه‌ای زندگی می‌کرد. قهوه‌ای روزهای خود را به تنهایی در میان زباله‌ها و خرابه‌ها می‌گذراند و همیشه گرسنه و تشنه بود. مردم شهر از او دوری می‌کردند و گاه به او سنگ می‌زدند.

بدنه:
قهوه‌ای هر روز با حسرت به سگ‌های خانگی که در کنار صاحبانشان با خوشحالی بازی می‌کردند، نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد که او هم صاحب مهربانی داشته باشد.

تا اینکه یک روز، دختربچه‌ای به نام سارینا که در حال قدم زدن در خیابان بود، قهوه‌ای را دید. سارینا که از دیدن سگ ولگرد غمگین و نحیف متاثر شده بود، به سمت او رفت و با مهربانی نوازشش کرد.

قهوه‌ای که تا به حال چنین محبتی را تجربه نکرده بود، دم خود را تکان داد و لیس لیس زبانش را به دست سارینا مالید. سارینا که از قهوه‌ای خوشش آمده بود، او را به خانه خود برد و به او غذا و آب داد.

مادر و پدر سارینا در ابتدا با آوردن قهوه‌ای به خانه مخالف بودند، اما سارینا با التماس و خواهش آنها را راضی کرد. از آن روز به بعد، قهوه‌ای دیگر سگ ولگرد نبود. او صاحب مهربانی داشت که به او عشق می‌ورزید و از او مراقبت می‌کرد.

قهوه‌ای در خانه سارینا زندگی شادی داشت. او با سارینا و دیگر حیوانات خانگی آنها بازی می‌کرد، در حیاط می‌دوید و از محبت و توجه صاحبانش لذت می‌برد.

نتیجه گیری:
قهوه ای هرگز محبت و مهربانی سارینا و خانواده‌اش را فراموش نکرد و همیشه قدردان آنها بود. او با وفاداری و فداکاری خود، به آنها ثابت کرد که حتی یک سگ ولگرد نیز می‌تواند یار و همراهی صمیمی و دوست‌داشتنی باشد.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

به این مقاله امتیاز دهید

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا