انشا

انشا درباره سگ

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره سگ برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره سگ✍

مقدمه:
در روستای کوچکی که در دامنه کوه قرار داشت، پسری به نام آرمان زندگی می‌کرد. آرمان پسری تنها بود و هیچ دوستی نداشت. او بیشتر وقت خود را به تنهایی در طبیعت می‌گذراند و با حیوانات بازی می‌کرد.

بدنه:
یک روز که آرمان در حال قدم زدن در جنگل بود، توله‌سگی زخمی را دید. توله‌سگ تنها و بی‌سرپرست بود و از ناحیه پا زخمی شده بود. آرمان دلش برای توله‌سگ سوخت و او را با خود به خانه برد.

آرمان نام توله‌سگ را “باران” گذاشت و از او مراقبت کرد. او زخم باران را پانسمان کرد و به او غذا و آب داد. باران هم خیلی زود به آرمان عادت کرد و از او جدا نمی‌شد.

از آن روز به بعد، آرمان و باران همیشه با هم بودند. آنها با هم در طبیعت بازی می‌کردند، به گشت و گذار می‌رفتند و از همدیگر مراقبت می‌کردند. باران بهترین دوست آرمان شده بود و تنهایی او را از بین برده بود.

یک روز که آرمان و باران در حال بازی در جنگل بودند، ناگهان گروهی از بچه‌ها به آنها حمله کردند. بچه‌ها به آرمان توهین می‌کردند و او را مسخره می‌کردند. آرمان خیلی غمگین و ناراحت شد، اما باران از او دفاع کرد.

باران پارس کرد و به بچه‌ها حمله کرد. بچه‌ها از او ترسیدند و فرار کردند. آرمان باران را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد. او فهمید که باران چقدر دوستش دارد و چقدر برای او فداکاری می‌کند.

نتیجه گیری:
از آن روز به بعد، آرمان و باران صمیمی‌تر از همیشه شدند. آنها به همه ثابت کردند که دوستی واقعی هیچ مرزی نمی‌شناسد و حتی بین انسان و حیوان هم می‌تواند وجود داشته باشد.

✍انشا دوم درباره سگ✍

مقدمه:
در خانه‌ای کوچک، پسری به نام پارسا با پدر و مادر و یک سگ مهربان به نام قهوه‌ای زندگی می‌کرد. قهوه‌ای سگی قهوه‌ای رنگ با موهای بلند و پشمالو بود. چشمان قهوه‌ای و درشت او همیشه پر از محبت و شادی بود.

بدنه:
پارسا و قهوه‌ای از بهترین دوستان هم بودند. آنها هر روز با هم بازی می‌کردند، در حیاط می‌دویدند، توپ بازی می‌کردند و به دنبال یکدیگر در خانه می‌گشتند. قهوه‌ای همیشه مراقب آرمان بود و هر وقت که او احساس تنهایی یا غم می‌کرد، با لیسیدن صورتش و تکان دادن دم خوشحال خود، او را دلداری می‌داد.

یک روز که پارسا در حال بازی در حیاط بود، ناگهان پایش به زمین گیر کرد و زمین خورد. پارسا که خیلی درد داشت، شروع به گریه کرد. قهوه‌ای که صدای گریه پارسا را شنید، با عجله به سمت او دوید و با لیسیدن صورتش سعی کرد او را آرام کند.

سپس، پارسا را با احتیاط به خانه برد و در کنارش دراز کشید تا او را آرام کند. پدر و مادر پارسا که متوجه ماجرا شده بودند، به کمک او آمدند و پایش را پانسمان کردند.

نتیجه گیری:
پارسا از قهوه‌ای به خاطر مهربانی و وفاداری‌اش تشکر کرد و فهمید که چقدر خوش‌شانس است که چنین دوست وفاداری دارد. از آن روز به بعد، پارسا و قهوه‌ای دوستی خود را بیشتر از قبل قدر می‌دانستند و همیشه در کنار یکدیگر بودند.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

به این مقاله امتیاز دهید

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا