انشا درباره سگ
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره سگ برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره سگ
مقدمه:
در روستای کوچکی که در دامنه کوه قرار داشت، پسری به نام آرمان زندگی میکرد. آرمان پسری تنها بود و هیچ دوستی نداشت. او بیشتر وقت خود را به تنهایی در طبیعت میگذراند و با حیوانات بازی میکرد.
بدنه:
یک روز که آرمان در حال قدم زدن در جنگل بود، تولهسگی زخمی را دید. تولهسگ تنها و بیسرپرست بود و از ناحیه پا زخمی شده بود. آرمان دلش برای تولهسگ سوخت و او را با خود به خانه برد.
آرمان نام تولهسگ را “باران” گذاشت و از او مراقبت کرد. او زخم باران را پانسمان کرد و به او غذا و آب داد. باران هم خیلی زود به آرمان عادت کرد و از او جدا نمیشد.
از آن روز به بعد، آرمان و باران همیشه با هم بودند. آنها با هم در طبیعت بازی میکردند، به گشت و گذار میرفتند و از همدیگر مراقبت میکردند. باران بهترین دوست آرمان شده بود و تنهایی او را از بین برده بود.
یک روز که آرمان و باران در حال بازی در جنگل بودند، ناگهان گروهی از بچهها به آنها حمله کردند. بچهها به آرمان توهین میکردند و او را مسخره میکردند. آرمان خیلی غمگین و ناراحت شد، اما باران از او دفاع کرد.
باران پارس کرد و به بچهها حمله کرد. بچهها از او ترسیدند و فرار کردند. آرمان باران را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد. او فهمید که باران چقدر دوستش دارد و چقدر برای او فداکاری میکند.
نتیجه گیری:
از آن روز به بعد، آرمان و باران صمیمیتر از همیشه شدند. آنها به همه ثابت کردند که دوستی واقعی هیچ مرزی نمیشناسد و حتی بین انسان و حیوان هم میتواند وجود داشته باشد.
انشا دوم درباره سگ
مقدمه:
در خانهای کوچک، پسری به نام پارسا با پدر و مادر و یک سگ مهربان به نام قهوهای زندگی میکرد. قهوهای سگی قهوهای رنگ با موهای بلند و پشمالو بود. چشمان قهوهای و درشت او همیشه پر از محبت و شادی بود.
بدنه:
پارسا و قهوهای از بهترین دوستان هم بودند. آنها هر روز با هم بازی میکردند، در حیاط میدویدند، توپ بازی میکردند و به دنبال یکدیگر در خانه میگشتند. قهوهای همیشه مراقب آرمان بود و هر وقت که او احساس تنهایی یا غم میکرد، با لیسیدن صورتش و تکان دادن دم خوشحال خود، او را دلداری میداد.
یک روز که پارسا در حال بازی در حیاط بود، ناگهان پایش به زمین گیر کرد و زمین خورد. پارسا که خیلی درد داشت، شروع به گریه کرد. قهوهای که صدای گریه پارسا را شنید، با عجله به سمت او دوید و با لیسیدن صورتش سعی کرد او را آرام کند.
سپس، پارسا را با احتیاط به خانه برد و در کنارش دراز کشید تا او را آرام کند. پدر و مادر پارسا که متوجه ماجرا شده بودند، به کمک او آمدند و پایش را پانسمان کردند.
نتیجه گیری:
پارسا از قهوهای به خاطر مهربانی و وفاداریاش تشکر کرد و فهمید که چقدر خوششانس است که چنین دوست وفاداری دارد. از آن روز به بعد، پارسا و قهوهای دوستی خود را بیشتر از قبل قدر میدانستند و همیشه در کنار یکدیگر بودند.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.