انشا درباره گفتگو با یک گل پژمرده
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره گفتگو با یک گل پژمرده برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره گفتگو با یک گل پژمرده
مقدمه:
در گوشهای از باغ، گلی پژمرده خودنمایی میکرد. زمانی سرشار از رنگ و شادابی بود، اما حالا گلبرگهایش خمیده و پژمرده شده بودند و سرش به غم فرو رفته بود.
بدنه:
از روی کنجکاوی، به سمت گل پژمرده رفتم و با لحنی آرام پرسیدم: “سلام، چه خبر؟ چرا اینقدر غمگین به نظر میرسی؟”
گل پژمرده با صدایی لرزان پاسخ داد: “سلام. من زمانی گلی شاداب و پرطراوت بودم، اما حالا عمرم به پایان رسیده و به زودی پژمرده خواهم شد. احساس تنهایی و غم میکنم.”
با لحنی دلگرمکننده گفتم: “اما تو عمر پرباری داشتی و زیبایی زیادی به دنیا هدیه کردی. خاطرات قشنگی از خودت در ذهن مردم به یادگار گذاشتی.”
گل پژمرده با لحنی غمگین گفت: “اما من دیگر نمیتوانم مثل قبل زیبایی داشته باشم و مردم را شاد کنم. احساس میکنم دیگر هیچ فایدهای ندارم.”
با لحنی قاطع گفتم: “هرگز اینطور فکر نکن! تو حتی در این حالت هم زیبایی خاص خودت را داری. پژمردگی تو بخشی از طبیعت است و درسهای زیادی به ما میدهد.”
گل پژمرده پرسید: “چه درسهایی؟”
توضیح دادم: “پژمردگی تو به ما یادآوری میکند که عمر همه چیز کوتاه است و باید از هر لحظه زندگی نهایت استفاده را ببریم. همچنین به ما یاد میدهد که زیبایی ظاهری گذراست و زیبایی واقعی در درون ماست.”
گل پژمرده با لحنی امیداوارتر گفت: “راست میگویی؟ من تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم.”
ادامه دادم: “بله، تو حتی در این حالت هم میتوانی به ما الهام دهی. میتوانی به ما یادآوری کنی که حتی در سختیها و مشکلات هم میتوان زیبایی و امید پیدا کرد.”
گل پژمرده لبخندی زد و گفت: “از حرفهای تو متشکرم. احساس بهتری دارم.”
با لحنی دوستانه گفتم: “موفق باشی، گل عزیز. امیدوارم از این پس به زندگی با دیدگاهی مثبت نگاه کنی.”
نتیجه گیری:
از آن روز به بعد، هر وقت به گل پژمرده نگاه میکردم، به درسهایی که به من داده بود فکر میکردم و از او سپاسگزار بودم.
گل پژمرده به من یاد داد که زیبایی واقعی در درون ماست و باید از هر لحظه زندگی نهایت استفاده را ببریم. همچنین به من یاد داد که حتی در سختیها و مشکلات هم میتوان زیبایی و امید پیدا کرد.
انشا دوم درباره گفتگو با یک گل پژمرده
مقدمه:
در گوشهای از باغ، گلی پژمرده خودنمایی میکرد. زمانی رنگارنگ و شاداب بود، اما حالا گلبرگهایش خمیده و پژمرده شده بودند و سرش به غم فرو رفته بود.
بدنه:
از روی کنجکاوی، به سمتش رفتم و پرسیدم: “سلام، چه خبر؟ چرا اینقدر غمگینی؟”
گل پژمرده با صدایی ضعیف پاسخ داد: “سلام. دیگر مثل قبل شاداب و سرحال نیستم. گلبرگهایم پژمرده شدهاند و دیگر بوی خوشی ندارم. احساس میکنم عمرم به پایان رسیده است.”
با لحنی دلگرمکننده گفتم: “غصه نخور. همه چیز در این دنیا موقتی است. حتی زیباترین گلها هم روزی پژمرده میشوند. اما این به معنای پایان نیست. تو در طول زندگی زیبایی و طراوت زیادی به اطرافیانت هدیه دادی و خاطرات خوشی را برای آنها خلق کردی.”
گل پژمرده با تعجب پرسید: “من؟ چطور؟”
توضیح دادم: “تو با زیبایی و عطرت، لبخند بر لب مردم میآوردی. آنها از دیدن تو لذت میبردند و از وجودت در باغ احساس آرامش میکردند. تو به آنها الهام میدادی که از زیباییهای زندگی لذت ببرند و قدر لحظات را بدانند.”
گل پژمرده کمی شادتر شد و گفت: “راست میگویی؟ من اینطور فکر نمیکردم.”
گفتم: “بله، درست فکر میکنی. تو نقش مهمی در زندگی انسانها داشتی و هنوز هم داری. خاطرات تو در ذهن آنها باقی خواهد ماند و الهامبخش آنها خواهد بود.”
گل پژمرده با امیدواری بیشتری گفت: “ممنون از حرفهایت. احساس بهتری دارم. حالا میدانم که زندگی من بیهوده نبوده است.”
از آن روز به بعد، هر روز به سراغ گل پژمرده میرفتم و با او صحبت میکردم. برایش داستانها و شعرها میخواندم و از زیباییهای دنیا برایش تعریف میکردم.
گل پژمرده هر روز شادتر و سرحالتر میشد. گلبرگهایش کمی صافتر شدند و رنگ و بوی ضعیفی به خود گرفتند. انگار که دوباره جان گرفته بود.
یک روز که به دیدنش رفتم، دیدم که دیگر پژمرده نیست. تبدیل به یک گل زیبا و معطر شده بود. با خوشحالی گفتم: “چه خبر؟ دوباره شاداب و سرحال شدی!”
گل با لبخندی زیبا گفت: “بله، به لطف تو. حرفهای تو به من امید و انگیزه داد. فهمیدم که حتی در روزهای پایانی زندگی هم میتوانم مفید و شاد باشم.”
نتیجه گیری:
از آن پس، گل پژمرده به یکی از زیباترین گلهای باغ تبدیل شد. او به همه درس زندگی میداد و به آنها یادآوری میکرد که حتی در سختترین شرایط هم میتوان امیدوار بود و از زندگی لذت برد.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.