انشا

انشا درباره گفت و گو بین دو حیوان

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره گفت و گو بین دو حیوان برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره گفت و گو بین دو حیوان✍

مقدمه:
در یک روز گرم تابستانی، یک گربه و یک سگ در پارک با هم قدم می زدند. گربه، یک گربه سیاه و سفید با چشمان سبز، به سگ، یک سگ طلایی با چشمان قهوه ای، نگاه کرد و گفت:

بدنه:
سلام، من گربه هستم.
سلام، من سگ هستم، سگ پاسخ داد: خوش آمدی.
ممنونم، گربه گفت: من اینجا هستم تا دنیا را ببینم.
دنیا مکانی بزرگ و شگفت انگیز است.  سگ گفت: من خیلی چیزها در مورد آن یاد گرفته ام
گربه پرسید مثلاً چه چیزی؟
سگ پاسخ داد: خب، یاد گرفته ام که مردم می توانند مهربان و دلسوز باشند و همچنین یاد گرفته ام که مردم می توانند بدخواه و ظالم باشند.
این خیلی ناراحت کننده است.
گربه گفت: بله، اینطور است.  سگ گفت:اما مهم است که به یاد داشته باشیم که همه مردم یکسان نیستند.
گربه گفت: من فکر می کنم که مردم می توانند تغییر کنند، من فکر می کنم که آنها می توانند یاد بگیرند که مهربان و دلسوز باشند.
امیدوارم که شما درست بگویید.
سگ گفت: دنیا مکان بهتری خواهد بود اگر مردم مهربان و دلسوز باشند.
گربه و سگ در پارک قدم می زنند  گربه و سگ به صحبت کردن ادامه دادند و در مورد دنیا و مردم آن چیزهای زیادی یاد گرفتند. آنها متوجه شدند که با وجود تفاوت هایشان، چیزهای زیادی با هم مشترک دارند. آنها هر دو موجودات زنده هستند که می خواهند در دنیای خود خوشحال باشند.

نتیجه گیری:
در پایان روز، گربه و سگ به خانه های خود بازگشتند، اما با دوستان بهتری از آنچه که قبلاً بودند. آنها یاد گرفته بودند که تفاوت ها می توانند چیزهای خوبی باشند و که هر کسی، صرف نظر از ظاهر یا گونه، شایسته احترام است.

✍انشا دوم درباره گفت و گو بین دو حیوان✍

مقدمه:
در جنگلی بزرگ و سرسبز، دو حیوان به نام‌های «روباه» و «خرگوش» در حال قدم زدن بودند. آنها از طبیعت زیبا و آرامش بخش جنگل لذت می‌بردند.

بدنه:
روباه، که حیوانی باهوش و زیرک بود، به خرگوش، که حیوانی ساده و مهربان بود، گفت: «خرگوش جان، تو از زندگی چه می‌خواهی؟»
خرگوش، که کمی گیج شده بود، گفت: «من؟ من از زندگی فقط می‌خواهم که خوشبخت باشم. می‌خواهم در کنار دوستانم زندگی کنم و از زیبایی‌های طبیعت لذت ببرم.»
روباه، با لبخندی بر لب، گفت: «خوشبختی، چیزی است که باید برای آن تلاش کنی. باید برای رسیدن به آن، اهدافی را برای خود تعیین کنی و برای رسیدن به آن اهداف، تلاش کنی.»
خرگوش، با تعجب گفت: «مگر اهداف چه هستند؟»
روباه، گفت: «اهداف، چیزهایی هستند که می‌خواهی در زندگی به آنها برسی. مثلاً می‌توانی هدفت این باشد که قوی‌ترین حیوان جنگل باشی. یا می‌توانی هدفت این باشد که بهترین دوست همه حیوانات باشی. یا می‌توانی هدفت این باشد که به همه حیوانات کمک کنی.»
خرگوش، با دقت به حرف‌های روباه گوش می‌داد. او تازه متوجه شده بود که زندگی، معنای عمیق‌تری دارد.
روباه، ادامه داد: «وقتی هدفی برای خودت تعیین می‌کنی، زندگی‌ات معنا پیدا می‌کند. وقتی هدفی برای خودت تعیین می‌کنی، می‌دانی که باید برای چه چیزی تلاش کنی. وقتی هدفی برای خودت تعیین می‌کنی، انگیزه‌ات برای زندگی بیشتر می‌شود.»
خرگوش، با هیجان گفت: «روباه جان، تو به من کمک کردی تا دنیا را متفاوت ببینم. حالا می‌دانم که باید برای رسیدن به خوشبختی، تلاش کنم.»
روباه، لبخندی بر لب زد و گفت: «خوشحالم که توانستم به تو کمک کنم.»

نتیجه گیری:
خرگوش و روباه، همچنان در جنگل قدم می‌زدند و از صحبت‌های یکدیگر لذت می‌بردند. آنها، هر دو، تصمیم گرفته بودند که برای رسیدن به خوشبختی، تلاش کنند.

✍انشا سوم درباره گفت و گو بین دو حیوان✍

مقدمه:
در یک روز گرم تابستانی، یک آهو و یک خرگوش در کنار یک رودخانه نشسته بودند و از آب خنک رودخانه می نوشیدند.

بدنه:
آهو گفت: “ای خرگوش، این روز چقدر گرم است! کاش می توانستیم از این گرما فرار کنیم.”
خرگوش گفت: “آری، درست می گویی آهو. این گرما خیلی طاقت فرسا است.”
آهو گفت: “می دانی خرگوش، من فکر می کنم که انسان ها خیلی خوش شانس هستند. آنها خانه هایی برای زندگی دارند که از گرما و سرما در امان هستند.”
خرگوش گفت: “آری، درست می گویی آهو. اما انسان ها مشکلات دیگری هم دارند. آنها باید کار کنند و پول در بیاورند تا بتوانند غذا و لباس بخرند.”
آهو گفت: “درست است خرگوش، اما به نظر من، مشکلات انسان ها از مشکلات ما کمتر است.”
خرگوش گفت: “من نمی دانم آهو. شاید هم مشکلات ما کمتر است. هر کدام از ما مشکلات خودمان را داریم.”
آهو و خرگوش مدتی در سکوت نشستند و به آب رودخانه خیره شدند.
در این لحظه، یک پروانه زیبا از روی آب گذشت. آهو و خرگوش با دیدن پروانه، از جا پریدند و به دنبال آن دویدند.
پروانه از روی درختان و بوته ها پرواز می کرد و آهو و خرگوش هم به دنبال آن می دویدند.
بالاخره، پروانه روی یک شاخه درخت نشست. آهو و خرگوش هم زیر درخت ایستادند و نفس نفس زنان به پروانه نگاه کردند.
آهو گفت: “وای، چه پروانه زیبایی بود!”
خرگوش گفت: “آری، درست می گویی آهو. من تا به حال پروانه ای به این زیبایی ندیده بودم.”
آهو و خرگوش مدتی به پروانه خیره شدند و سپس، به سمت رودخانه برگشتند.
آهو گفت: “خب خرگوش، چه فکر می کنی؟ آیا مشکلات انسان ها کمتر از مشکلات ما است؟”
خرگوش گفت: “من نمی دانم آهو. اما امروز، با دیدن آن پروانه زیبا، یادم آمد که زیبایی های دنیا هم زیاد است و نباید فقط به مشکلات فکر کنیم.”
آهو گفت: “درست می گویی خرگوش. باید به زیبایی های دنیا هم فکر کنیم.”

نتیجه گیری:
آهو و خرگوش دوباره در کنار رودخانه نشستند و از آب خنک رودخانه نوشیدند. آنها دیگر از گرما شکایت نمی کردند و فقط از زیبایی های دنیا لذت می بردند.

✍انشا چهارم درباره گفت و گو بین دو حیوان✍

مقدمه:
در یک روز گرم تابستانی، یک فیل و یک مورچه در یک جنگل با هم آشنا شدند. فیل، حیوان بزرگ و قوی بود و مورچه، حیوان کوچک و ضعیفی بود.

بدنه:
فیل گفت: “سلام مورچه کوچولو. اسم تو چیه؟”
مورچه گفت: “سلام فیل بزرگ. اسم من مورچه است.”
فیل گفت: “خوش به حالت که کوچولو هستی. من خیلی بزرگم و از این همه بزرگی خسته شده ام.”
مورچه گفت: “اما من از این همه کوچکی خسته شده ام. آرزو می کنم بزرگ بودم و می توانستم مثل تو همه جا را ببینم.”
فیل گفت: “اما تو نمی توانی مثل من راه بروی و همه جا را ببینی. تو خیلی کوچک هستی و زمین برای تو خیلی بزرگ است.”
مورچه گفت: “درست می گویی فیل بزرگ. اما من می توانم از روی زمین بالا بروم و از درخت ها بالا بروم. اینطوری می توانم همه جا را ببینم.”
فیل گفت: “این درست است. اما تو نمی توانی مثل من از آب عبور کنی. تو خیلی کوچک هستی و آب برای تو خیلی عمیق است.”
مورچه گفت: “درست می گویی فیل بزرگ. اما من می توانم از روی آب بپرم. اینطوری می توانم از رودخانه ها و دریاچه ها عبور کنم.”
فیل و مورچه مدتی در مورد تفاوت هایشان صحبت کردند. آنها فهمیدند که هر کدام از آنها نقاط قوت و ضعف خاص خودشان را دارند.
فیل گفت: “فکر می کنم که ما می توانیم با هم دوست باشیم. ما می توانیم از نقاط قوت یکدیگر استفاده کنیم و به هم کمک کنیم.”
مورچه گفت: “درست می گویی فیل بزرگ. من هم دوست دارم با تو دوست باشم.”
فیل و مورچه از آن روز به بعد با هم دوست شدند. آنها به هم کمک می کردند و از هم حمایت می کردند.

نتیجه گیری:
در این انشا، دو حیوان متفاوت با هم آشنا می شوند و با هم دوست می شوند. آنها یاد می گیرند که هر کدام از آنها نقاط قوت و ضعف خاص خودشان را دارند و می توانند با هم به هم کمک کنند.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

4.5/5 - (13 امتیاز)

مقالات مرتبط

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا