انشا

انشا درباره یخی که عاشق خورشید شد

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره یخی که عاشق خورشید شد برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره یخی که عاشق خورشید شد✍

مقدمه:
در دنیایی دور، در میان قله‌های بلند و سرد، یک تکه یخ کوچک زندگی می‌کرد. او همیشه تنها بود، در دل زمستان‌های سرد و طولانی، با برف و باد همدمی می‌کرد. یخ به زندگی آرام و سرد خود عادت کرده بود؛ اما در دل خود همیشه حس می‌کرد چیزی کم است، چیزی که نمی‌توانست به درستی آن را بفهمد.

بدنه:
روزی از روزها، خورشید پرنور و مهربان از پشت ابرهای ضخیم بیرون آمد و با نور گرم و طلایی‌اش بر همه جا تابید. یخ، برای اولین بار نور خورشید را به‌طور مستقیم حس کرد. گرمایی لطیف و شیرین بر صورت یخ تابید و قلبش را گرم کرد. او با خود گفت: “این گرما چیست؟ چرا چنین حسی دارم؟” او هرگز چنین احساسی را تجربه نکرده بود؛ احساسی که در دل سردش جرقه‌ای از زندگی و حرکت ایجاد می‌کرد.

یخ هر روز با شوق و هیجان بیشتری به خورشید نگاه می‌کرد و از دیدن آن لذت می‌برد. نور خورشید در دل او جریانی از عشق و شور به وجود آورده بود. یخ با خود فکر کرد: “آیا ممکن است که من عاشق خورشید شده باشم؟” او هر روز آرزوی دیدار خورشید را داشت و انتظارش برای طلوع دوباره خورشید بی‌پایان بود.

اما با گذشت زمان، یخ متوجه شد که هر بار خورشید به او نزدیک‌تر می‌شود و گرمای بیشتری می‌فرستد، او کمی آب می‌شود و کوچکتر از قبل می‌گردد. او از این واقعیت تلخ غمگین شد، اما نمی‌توانست از عشق به خورشید دست بکشد. خورشید برای یخ چیزی بیش از یک منبع نور و گرما بود؛ او نمادی از زندگی و شادی بود.

یخ می‌دانست که اگر خورشید همچنان به تابیدن ادامه دهد، سرانجام کاملاً آب خواهد شد و دیگر اثری از او باقی نخواهد ماند. اما عشق یخ به خورشید چنان عمیق بود که حاضر شد برای آن فداکاری کند. او به خود گفت: “اگر عشق به خورشید به معنای پایان من است، پس من با دل و جان این پایان را می‌پذیرم.”

و سرانجام روزی رسید که خورشید چنان گرم و پرشور تابید که یخ به قطره‌ای آب تبدیل شد. او احساس کرد که در این قطره آب کوچک، همه وجودش، همه عشقش به خورشید خلاصه شده است. و با این آخرین قطره، یخ به سوی خورشید روانه شد و در گرمای دلنشین آن ناپدید شد.

هرچند که یخ دیگر وجود نداشت، اما عشق او به خورشید جاودانه ماند. خورشید هر روز بر زمین می‌تابید و قطرات آب کوچک را به سوی آسمان می‌کشاند، و شاید هر بار که بارانی می‌بارد، نشانی از عشق یخی است که روزی برای خورشید ذوب شد.

نتیجه گیری:
و اینگونه بود که یخی که عاشق خورشید شد، با عشق خود به جاودانگی رسید، هر چند که خود از میان رفت، اما عشقش همچنان در گرمای خورشید و در طراوت باران‌ها زندگی می‌کند.

✍انشا دوم درباره یخی که عاشق خورشید شد✍

مقدمه:
در گوشه‌ای از یک سرزمین سرد و یخ‌زده، تکه‌ای یخ در دل زمستان آرام و بی‌صدا زندگی می‌کرد. او با دیگر یخ‌ها و برف‌ها روزگار می‌گذراند و از سرمای هوا لذت می‌برد. یخ به سختی و استحکام خود می‌بالید و هرگز تصور نمی‌کرد که چیزی بتواند او را تغییر دهد. اما یک روز، در اوج سرمای زمستان، یخ نگاهی به آسمان انداخت و برای اولین بار خورشید را دید.

بدنه:
خورشید با گرمای ملایمش از پشت ابرها بیرون آمده بود و برف‌ها را درخشان می‌کرد. پرتوهای طلایی خورشید بر روی سطح یخ تابید و آن را به درخشش انداخت. یخ که تا آن روز تنها سرمای شب‌های زمستان را می‌شناخت، تحت تأثیر این نور گرم و دل‌نشین قرار گرفت. او حس عجیبی در خود احساس کرد، حسی که هرگز تجربه نکرده بود؛ یخ برای اولین بار عاشق شد.

عشق یخ به خورشید از جنس آن عشق‌های آرام و بی‌قرار بود. او می‌دانست که نزدیک شدن به خورشید ممکن است به قیمت ذوب شدنش تمام شود، اما نمی‌توانست از آن نور و گرمای دلپذیر دست بکشد. هر روز که خورشید طلوع می‌کرد، یخ با شوق بیشتری به او نگاه می‌کرد و دلش می‌خواست به او نزدیک‌تر شود، حتی اگر این نزدیکی به معنای پایان وجودش باشد.

روزها گذشت و هر بار که خورشید نزدیک می‌شد، یخ کمی از خودش را از دست می‌داد. ابتدا چند قطره آب از او جدا شد، اما او از این تغییر نمی‌ترسید. یخ عاشقانه می‌دانست که این آب شدن بخشی از عشق او به خورشید است؛ عشقی که هر چند ممکن است پایانی داشته باشد، اما به او معنا و زندگی بخشیده است.

در نهایت، یخ آن‌قدر به خورشید نزدیک شد که تمام وجودش به قطره‌ای آب تبدیل شد. او دیگر آن تکه یخ سخت و سرد نبود، بلکه جویباری کوچک شده بود که به سمت خورشید روان بود. او به عشقش رسیده بود، هر چند این رسیدن به معنای از دست دادن خود بود، اما او با شادی و رضایت تمام به راه خود ادامه داد.

نتیجه گیری:
یخ به دریا پیوست و در آغوش گرم خورشید، بخار شد و به آسمان رفت. او دیگر آن تکه یخ تنها و سرد نبود؛ حالا او بخشی از ابرها بود که در آسمان می‌رقصید و می‌دانست که هر زمان خورشید را ببیند، دوباره با او ملاقات خواهد کرد. این داستان یخ عاشقی است که برای عشقش حاضر به ذوب شدن و تغییر بود، زیرا عشق واقعی از جنس فداکاری و از خود گذشتن است.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

به این مقاله امتیاز دهید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا