انشا درباره جان بخشی به تخته سیاه
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره جان بخشی برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره جان بخشی به تخته سیاه
مقدمه:
من یک تخته سیاه هستم سالهاست که در کلاسهای درس و دانشگاهها حضور دارم من شاهد یادگیری و رشد دانشآموزان و دانشجویان بودهام.
بدنه:
من یک تخته سیاه ساده هستم از تختهای از چوب یا فلز ساخته شدهام که با یک لایه از گچ پوشیده شده است من میتوانم نوشتهها را به راحتی پاک کنم و دوباره بنویسم.
من یک ابزار آموزشی مهم هستم من به معلمان کمک میکنم تا مطالب را به دانشآموزان آموزش دهند من به دانشآموزان کمک میکنم تا مفاهیم را یاد بگیرند و به یاد بسپارند.
من یک دوست قدیمی هستم من شاهد رشد و پیشرفت دانشآموزان و دانشجویان بودهام من با آنها خاطرات زیادی دارم.
من یک تخته سیاه ساده هستم، اما نقش مهمی در آموزش و یادگیری ایفا میکنم. من یک دوست قدیمی هستم که شاهد رشد و پیشرفت دانشآموزان و دانشجویان بودهام.
خاطرهای از تخته سیاه:
روزی روزگاری، در یک کلاس درس، معلمی به دانشآموزانش درس میداد معلم روی تخته سیاه، فرمولهای ریاضی را مینوشت دانشآموزان با دقت به معلم گوش میدادند و فرمولها را یاد میگرفتند.
یکی از دانشآموزان، دختری به نام رها بود رها دانشآموز با استعدادی بود و همیشه درسهایش را خوب میخواند اما در درس ریاضی، کمی مشکل داشت.
معلم فرمولها را توضیح میداد و رها سعی میکرد آنها را یاد بگیرد. اما بعد از مدتی، گیج شد و چیزی را متوجه نشد.
رها دستش را بالا برد و گفت: «خانم معلم، من این فرمولها را متوجه نمیشوم.»
معلم به رها نزدیک شد و فرمولها را دوباره توضیح داد. رها با دقت به معلم گوش داد و این بار، فرمولها را متوجه شد.
رها به معلم گفت: «با تشکر، الان متوجه شدم.»
معلم لبخندی زد و گفت: «خوشحالم که توانستم کمکت کنم.»
رها به تخته سیاه نگاه کرد او از اینکه معلمش به او کمک کرده بود، خوشحال بود. او به تخته سیاه نگاه کرد و گفت: «تخته سیاه، تو خیلی کمکم کردی.»
تخته سیاه لبخندی زد و گفت: «خوشحالم که توانستم کمکت کنم.»
رها و تخته سیاه، دوستان خوبی شدند. آنها شاهد رشد و پیشرفت یکدیگر بودند.