انشا

انشا درباره جان بخشی به درخت

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره جان بخشی به اشیا برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره جان بخشی به درخت✍

مقدمه:
من درختی هستم که در جنگلی زیبا زندگی می‌کنم. من سال‌های زیادی است که اینجا هستم و شاهد تغییر فصل‌ها و آمدن و رفتن حیوانات بوده‌ام.

بدنه:
من از ریشه‌هایم در زمین تغذیه می‌کنم و از نور خورشید انرژی می‌گیرم. من می‌توانم رشد کنم و شاخه‌ها و برگ‌های جدیدی بدهم. من می‌توانم میوه‌ها و آجیل‌هایی تولید کنم که حیوانات و انسان‌ها می‌توانند از آنها تغذیه کنند.
من بخشی از طبیعت هستم و نقش مهمی در چرخه حیات ایفا می‌کنم. من اکسیژن تولید می‌کنم که انسان‌ها و حیوانات برای زنده ماندن به آن نیاز دارند. من همچنین به کاهش آلودگی هوا کمک می‌کنم.
من دوست دارم در جنگل زندگی کنم. اینجا مکانی آرام و زیبا است. من از صدای پرندگان، صدای آبشار و صدای باد لذت می‌برم.
من از انسان‌هایی که به طبیعت احترام می‌گذارند قدردانی می‌کنم. آنها از درختان مراقبت می‌کنند و از آنها محافظت می‌کنند.
من امیدوارم که انسان‌ها به اهمیت درختان پی ببرند و از آنها محافظت کنند. درختان برای زندگی همه ما ضروری هستند.

خاطره‌ای از خود:
روزی روزگاری، در یک جنگل زیبا، درختی زندگی می‌کرد که به نام «سرو» نام داشت. سرو یک درخت بزرگ و باشکوه بود که از دیدن زیبایی‌های طبیعت لذت می‌برد.
یک روز، سرو در حال تماشای غروب خورشید بود که یک دختر کوچک را دید که در حال بازی در جنگل بود. دختر کوچک بسیار زیبا بود و موهای طلایی و چشمان آبی داشت.
سرو دلباخته دختر کوچک شد و آرزو کرد که بتواند با او صحبت کند.
یک روز، وقتی دختر کوچک در حال بازی در جنگل بود، سرو به او گفت: «سلام! من سرو هستم. یک درخت بزرگ و باشکوه.»
دختر کوچک تعجب کرد و گفت: «تو می‌توانی حرف بزنی؟»
سرو گفت: «بله، می‌توانم.»
دختر کوچک و سرو با هم دوست شدند و شروع به صحبت با هم کردند. آنها ساعت‌ها در مورد چیزهای مختلف صحبت می‌کردند.
سرو از دختر کوچک در مورد زندگی خود و آرزوهایش شنید. دختر کوچک هم از سرو در مورد جنگل و موجودات زنده آن شنید.
دختر کوچک و سرو هر روز با هم در جنگل بازی می‌کردند. آنها از بودن در کنار هم لذت می‌بردند.
یک روز، یک چوب‌بر به جنگل آمد. او شروع به قطع درختان کرد. سرو از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد.
دختر کوچک هم از دیدن این صحنه ناراحت شد. او به چوب‌بر گفت: «لطفاً درختان را قطع نکن.»
چوب‌بر به دختر کوچک گفت: «من باید درختان را قطع کنم تا بتوانم از چوب آنها برای ساخت خانه استفاده کنم.»
دختر کوچک گفت: «می‌توانی از درختان دیگر استفاده کنی. این درختان خیلی قدیمی هستند و نباید قطع شوند.»
چوب‌بر به حرف‌های دختر کوچک گوش نکرد و شروع به قطع درختان کرد.
سرو از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد. او نمی‌توانست تحمل کند که دختر کوچک را ناراحت ببیند.
سرو تصمیم گرفت که از دختر کوچک محافظت کند. او به سمت چوب‌بر رفت و جلوی او را گرفت.
چوب‌بر با عصبانیت به سرو گفت: «برو کنار! من باید درختان را قطع کنم.»
سرو گفت: «من اجازه نمی‌دهم که درختان را قطع کنی.»
چوب‌بر عصبانی شد و به سرو حمله کرد. او با تبر خود به سرو ضربه زد.
سرو از ضربه چوب‌بر آسیب دید، اما باز هم از درختان محافظت کرد.
دختر کوچک از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد. او به چوب‌بر گفت: «لطفاً سرو را نکش.»
چوب‌بر که از دختر کوچک می‌ترسید، از او عذرخواهی کرد و قول داد که درختان را قطع نکند.
چوب‌بر درختان را رها کرد و رفت. دختر کوچک به سرو کمک کرد تا زخم‌هایش را درمان کند.

نتیجه گیری:
من امیدوارم که انسان‌ها به اهمیت درختان پی ببرند و از آنها محافظت کنند. درختان برای زندگی همه ما ضروری هستند.

4.3/5 - (3 امتیاز)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا