انشا

انشا درباره گمشده ای که پیدا بود با مقدمه و بدنه و نتیجه گیری

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره گمشده ای که پیدا بود برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره گمشده ای که پیدا بود✍

مقدمه:
یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم به پارک نزدیک خانه‌ام بروم. با خودم فکر کردم که شاید روز خوبی باشد و بتوانم چیزهای جالبی پیدا کنم. وقتی به پارک رسیدم، متوجه شدم که آنجا پر از بچه‌ها و خانواده‌هاست که در حال بازی و تفریح هستند.

بدنه:
در حین قدم زدن در پارک، ناگهان چشمم به یک شیء کوچک و رنگی افتاد. نزدیک‌تر که رفتم، متوجه شدم که یک عروسک پارچه‌ای زیبا است که به نظر می‌رسید گم شده باشد. این عروسک با موهای زرد و لباسی گل‌دار، لبخندی دلنشین بر چهره داشت. من بلافاصله احساس کردم که این عروسک باید برای یکی از بچه‌ها باشد که خیلی به آن وابسته است.

درست زمانی که قصد داشتم عروسک را بردارم و به خانه ببرم تا شاید صاحبش را پیدا کنم، صدای یک دختر بچه به گوشم رسید. او با صدای بلند می‌گفت: «عروسک من! عروسک من کجاست؟» من فوراً متوجه شدم که این عروسک متعلق به اوست. به سمت صدا رفتم و دیدم که دختری با چشمان نگران در حال جست‌وجو برای عروسکش است.

با خوشحالی، عروسک را به دست گرفتم و به سمت دخترک دویدم. وقتی او عروسکش را دید، چهره‌اش پر از شادی شد و با چشمان درخشانش گفت: «تو عروسک من را پیدا کردی! فکر می‌کردم هرگز آن را نبینم!» من با لبخند عروسک را به او دادم و او به محض دریافت آن، آن را محکم در آغوش گرفت.

نتیجه‌گیری:
این تجربه به من یادآوری کرد که گاهی چیزهایی که به نظر گم شده می‌آیند، در واقع در جایی نزدیک ما هستند. عروسک، نماد عشق و دوستی بود که می‌توانست دوباره به صاحبش برگردد. لحظه‌ای که آن دخترک با شادی عروسکش را در آغوش گرفت، نشان‌دهنده‌ی احساسات عمیق و ارتباطی بود که بین انسان‌ها وجود دارد.

گم‌شده‌ها، چه عروسک باشند و چه خاطرات، همیشه می‌توانند دوباره پیدا شوند؛ فقط کافی است کمی دقت کنیم و به اطرافمان نگاه کنیم. این لحظه‌ی زیبا به من آموخت که در زندگی باید به دنبال چیزهایی باشیم که ممکن است در یک لحظه‌ی ساده از دست بروند، اما همیشه در قلب ما باقی می‌مانند.

✍انشا دوم درباره گمشده ای که پیدا بود✍

مقدمه:
در یک روز زیبای پاییزی، من و دوستم به پارک نزدیک خانه‌مان رفتیم. درختان رنگارنگ و برگ‌های زرد و نارنجی، فضایی رویایی برای ما ساخته بودند. ما در حال بازی و دویدن بودیم که ناگهان دوستم فریاد زد: «آه! من عروسک گمشده‌ام را پیدا کردم!» این جمله برای من عجیب و در عین حال خنده‌دار بود.

بدنه:
دوست من عروسکی قدیمی و رنگ‌باخته داشت که سال‌ها پیش آن را گم کرده بود. در آن لحظه، من به یاد روزهایی افتادم که هر دوی ما با آن عروسک بازی می‌کردیم. حتی یادم است که چگونه او همیشه آن را در آغوش می‌فشرد و با آن صحبت می‌کرد. حالا، در این پارک، او آن عروسک را در میان برگ‌ها پیدا کرده بود. اما جالب این بود که این عروسک در واقع گمشده نبود؛ او هرگز فراموش نشده بود!

دوست من عروسک را برداشت و به من نشان داد. آن عروسک را با دقت تمیز کرد و به من گفت: «می‌دانی، من همیشه فکر می‌کردم این عروسک گم شده است، اما حقیقت این است که در قلب من همیشه وجود داشت.» این جمله برایم بسیار تأثیرگذار بود. ما همیشه چیزهایی را در زندگی گم می‌کنیم، اما آیا واقعاً آن‌ها گم شده‌اند یا فقط از دید ما دور شده‌اند؟

این تجربه به من یادآوری کرد که گاهی اوقات ما چیزهای مهمی را در زندگی‌مان گم می‌کنیم؛ دوستی‌ها، احساسات و حتی آرزوهایمان. اما این گم‌شدگی‌ها به ما این امکان را می‌دهند که دوباره به خود و اطرافیان‌مان نگاه کنیم و ارزش آن‌ها را درک کنیم. گاهی اوقات، چیزهایی که به نظر گمشده می‌آیند، در واقع در درون ما باقی مانده‌اند و تنها به کمی توجه و مراقبت نیاز دارند.

نتیجه‌گیری:
در پایان روز، ما با هم به خانه برگشتیم و من با خود فکر می‌کردم که شاید گمشده‌ها فقط به این دلیل وجود دارند که ما را وادار کنند تا دوباره به یاد بیاوریم که چه چیزهایی واقعاً در زندگی‌مان ارزشمندند. گاهی اوقات، گمشده‌ها همان‌قدر که به نظر دور می‌آیند، در واقع نزدیک‌ترین چیزها به قلب ما هستند.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

1/5 - (1 امتیاز)

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا