انشا

انشا درباره یک خاطره بد

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره یک خاطره بد برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره یک خاطره بد✍

مقدمه:
زندگی پر از خاطرات خوب و بد است. گاه خاطرات تلخ و ناخوشایند در ذهنمان نقش می بندند که تا سال ها با ما می مانند. در این انشا می خواهم از یک خاطره بد که در دوران کودکی تجربه کردم صحبت کنم.

بدنه:
من در حدود ده سال داشتم که در یک مسابقه نقاشی شرکت کردم. برای این مسابقه خیلی زحمت کشیده بودم و نقاشی زیبایی را خلق کرده بودم. روز مسابقه با شور و اشتیاق فراوان به محل برگزاری مسابقه رفتم.

بعد از اتمام نقاشی ها، داوران شروع به بررسی آثار کردند. من با اعتماد به نفس کامل منتظر اعلام نتایج بودم.
بالاخره، زمان اعلام نتایج فرا رسید. داوران نفر اول تا سوم را معرفی کردند، اما نامی از من برده نشد.
با ناامیدی به نقاشی های برگزیده نگاه کردم. هیچ کدام از آنها به زیبایی نقاشی من نبودند.
در آن لحظه، احساس غم و خشم تمام وجودم را فرا گرفت. اعتماد به نفسی که برای نقاشی و خلق آثار هنری داشتم، از بین رفت.

نتیجه گیری:
هنوز هم بعد از گذشت سال ها، گاه به یاد آن خاطره بد می افتم.
آن اتفاق درس مهمی به من آموخت. فهمیدم که همیشه در زندگی، عدالت و انصاف وجود ندارد. گاه تلاش های ما به ثمر نمی رسد و ناامیدی به سراغمان می آید.

اما مهم این است که در برابر سختی ها و ناامیدی ها تسلیم نشویم.
باور دارم که با تلاش و پشتکار می توانم به اهدافم برسم و اعتماد به نفس از دست رفته خود را دوباره به دست آورم.

✍انشا دوم درباره یک خاطره بد✍

مقدمه:
زندگی پر از خاطرات تلخ و شیرین است. گاه خاطرات آنقدر تلخ و گزنده هستند که تا سالها در ذهن و روح انسان باقی می مانند و هر بار که به یاد آنها می افتیم، غم و اندوه بر ما غلبه می کند.

بدنه:
هنوز به یاد روزی هستم که سگ مورد علاقه ام، “پشمالو” را از دست دادم. پشمالو از تولگی با من بود و من او را مانند عضوی از خانواده خود دوست داشتم.

آن روز، من و پشمالو مانند همیشه در حیاط خانه بازی می کردیم. ناگهان، توپی که با آن بازی می کردیم به داخل خیابان پرتاب شد. پشمالو بدون معطلی به دنبال توپ به خیابان دوید.
من با نگرانی به دنبال او دویدم، اما دیر شده بود. یک ماشین با سرعت زیاد به پشمالو شد و او را درجا کشت.

من از شدت غم و اندوه به زمین افتادم و شروع به گریه کردم. هیچ کس نمی توانست من را آرام کند.
روزها و هفته های بعد برای من بسیار دشوار بود. هر روز به یاد پشمالو می افتادم و گریه می کردم.

نتیجه گیری:
مرگ پشمالو یکی از تلخ ترین خاطرات زندگی من است. هنوز هم بعد از گذشت چند سال، هر بار که به یاد او می افتم، غم و اندوه بر من غلبه می کند.

اما این اتفاق درس های مهمی نیز به من آموخت. من یاد گرفتم که قدر لحظات زندگی را بدانم و از چیزهایی که دارم لذت ببرم. همچنین یاد گرفتم که با غم و اندوه نیز می توان کنار آمد و از آن درس گرفت.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

4/5 - (2 امتیاز)

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا