انشا

انشا درباره اگر دنیا سیاه و سفید بود

در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره اگر دنیا سیاه و سفید بود برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.

✍انشا درباره اگر دنیا سیاه و سفید بود✍

مقدمه:
چشمانم را باز می‌کنم. پتوی خاکستری روی صورتم را کنار می‌زنم و به اطراف نگاه می‌کنم. انگار همه چیز در تاریکی مطلق فرو رفته است. گویی خورشید طلوع نکرده و فقط سایه‌های کمرنگی از اشیاء در اتاق قابل تشخیص هستند.

بدنه:
با تعجب از رختخواب بیرون می‌آیم. به پنجره نگاه می‌کنم. آسمان به جای آبی روشن، خاکستری تیره است. گویی ابرهای سیاه تمام دنیا را پوشانده‌اند.

به آرامی در خانه قدم می‌زنم. دیگر خبری از رنگ‌های شاد و متنوع نیست. همه چیز سیاه و سفید شده است. گلدان‌های شمعدانی که دیروز پر از گل‌های قرمز و صورتی بودند، حالا فقط لکه‌های سیاهی روی میز هستند.

کتاب‌های روی قفسه، دیگر جلدهای رنگارنگ خود را ندارند و فقط ردیف‌هایی از صفحات خاکستری هستند. لباس‌هایم در کمد، دیگر آن شور و نشاط همیشگی را ندارند و فقط سایه‌هایی از سیاهی و سفیدی هستند.

صبحانه را می‌خورم. اما دیگر خبری از نان و پنیر و گوجه و خیار نیست. فقط لکه‌های سیاه و سفیدی روی بشقابم هستند که هیچ طعمی ندارند.
به مدرسه می‌روم. در راه، دیگر خبری از پروانه‌های رنگارنگ و پرندگان زیبا نیست. فقط گنجشک‌های کوچکی را می‌بینم که در آسمان خاکستری پرواز می‌کنند.

در کلاس درس، معلم با گچ سفید روی تخته سیاه درس می‌دهد. دیگر خبری از رنگ‌های شاد و متنوع در کتاب‌ها و دفترها نیست. همه چیز کسل‌کننده و یکنواخت شده است.
زنگ تفریح که می‌شود، به حیاط مدرسه می‌روم. اما دیگر خبری از بازی و خنده بچه‌ها نیست. فقط سکوت و غم بر حیاط مدرسه سایه افکنده است.

روز به همین ترتیب می‌گذرد و من به خانه برمی‌گردم. به اتاقم می‌روم و روی تختم می‌نشینم. به دنیای سیاه و سفیدی که در آن زندگی می‌کنم فکر می‌کنم.

ناگهان، چشمانم را می‌بندم و آرزو می‌کنم که ای کاش دنیا پر از رنگ‌های شاد و متنوع بود. ای کاش می‌توانستم دوباره طلوع خورشید نارنجی و آسمان آبی را ببینم. ای کاش می‌توانستم دوباره گل‌ها و درختان زیبا را ببینم.

چشمانم را باز می‌کنم. و ناگهان…
همه چیز به حالت عادی بازگشته است. خورشید از افق طلوع کرده و آسمان به رنگ آبی روشن درآمده است. گل‌ها و درختان، دوباره رنگ‌های قشنگ خود را دارند. پروانه‌ها و پرندگان، دوباره بال‌های رنگارنگ خود را در آسمان به پرواز درآورده‌اند.

دنیای من دوباره پر از رنگ و زندگی شده است.
با خوشحالی از رختخواب بیرون می‌آیم و به استقبال روز جدید می‌روم.

نتیجه گیری:
از این به بعد، قدر تک تک لحظات زندگی را بیشتر می‌دانم. قدر این همه زیبایی را می‌دانم و از رنگ‌های شاد دنیا لذت می‌برم.
دنیای ما به اندازه کافی غم و اندوه دارد. بیایید با رنگ‌های شاد و لبخندهایمان، آن را به دنیایی بهتر تبدیل کنیم.

✍انشا دوم درباره اگر دنیا سیاه و سفید بود✍

مقدمه:
چشمانم را باز می‌کنم. پتوی سفیدم را کنار می‌زنم و از تختم بلند می‌شوم. به پنجره نگاه می‌کنم. آسمان، خاکستریِ غم‌انگیزی است. گویی خورشید دیگر طلوع نمی‌کند و تاریکی همیشگی بر زمین سایه افکنده است.

بدنه:
به آینه نگاه می‌کنم. چهره‌ام در تاریکی مطلق غرق شده است. دیگر خبری از رنگ پوست، موها و چشمانم نیست. فقط سایه‌ای خاکستری از خودم را می‌بینم.

لباس‌هایم را می‌پوشم. سیاه و سفید، مثل همه چیز در این دنیای بی‌روح. دیگر خبری از رنگ‌های شاد و شادی‌آفرین نیست. فقط تاریکی و غم بر همه چیز سایه افکنده است.
به مدرسه می‌روم. در راه، دیگر خبری از گل‌های رنگارنگ و پرندگان زیبا نیست. فقط درختان لخت و خاکستری که گویی در سوگ دنیا نشسته‌اند.

مدرسه هم سیاه و سفید است. دیگر شور و نشاطی در آن نیست. بچه‌ها با چهره‌های غمگین و بی‌روح در کلاس‌ها می‌نشینند و درس می‌خوانند.
معلم با صدایی گرفته درس می‌دهد. گویی او هم از این دنیای بی‌روح خسته شده است. دیگر خبری از خنده و شوخی در کلاس نیست. فقط سکوت و غم بر همه چیز حاکم است.

زنگ تفریح می‌شود. به حیاط مدرسه می‌روم. اما خبری از بازی و شادی نیست. بچه‌ها در گوشه‌ای جمع شده‌اند و با ناامیدی به آسمان خاکستری نگاه می‌کنند.
به خانه برمی‌گردم. نه از دیدن مادرم خوشحال می‌شوم و نه از غذا خوشمزه او لذت می‌برم. فقط دلم می‌خواهد در تاریکی غرق شوم و دیگر هیچ چیز را نبینم.

شب می‌شود. به رختخواب می‌روم و به سقف خیره می‌شوم. به این فکر می‌کنم که کاش دنیا سیاه و سفید نبود. کاش می‌توانستم دوباره رنگ‌های شاد را ببینم. کاش می‌توانستم دوباره لبخند را بر لبان مردم ببینم.

ناگهان، چشمانم را می‌بندم و آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم که دنیا دوباره پر از رنگ شود. آرزو می‌کنم که دوباره شادی و امید به زندگی انسان‌ها برگردد.
صبح که می‌شود، با اشتیاق از خواب بیدار می‌شوم. به پنجره نگاه می‌کنم. خورشید طلوع کرده است و آسمان آبی و صاف است.

به آینه نگاه می‌کنم. چهره‌ام شاداب و پر از رنگ است. گویی تاریکی و غم دنیا از بین رفته است.

لباس‌هایم را می‌پوشم. رنگارنگ و شاد، مثل همه چیز در این دنیای زیبا.
به مدرسه می‌روم. در راه، گل‌های رنگارنگ و پرندگان زیبا را می‌بینم. درختان سرسبز و شاداب، گویی از دیدن دوباره خورشید خوشحال هستند.

مدرسه هم پر از شور و نشاط است. بچه‌ها با چهره‌های شاد و خندان در کلاس‌ها می‌نشینند و درس می‌خوانند.
معلم با لحنی شاد درس می‌دهد. گویی او هم از این دنیای زیبا لذت می‌برد. در کلاس پر از خنده و شوخی است.

زنگ تفریح می‌شود. به حیاط مدرسه می‌روم. بچه‌ها با شور و اشتیاق بازی می‌کنند و از وقت خود لذت می‌برند.
به خانه برمی‌گردم. از دیدن مادرم خوشحال می‌شوم و از غذا خوشمزه او لذت می‌برم.

شب می‌شود. به رختخواب می‌روم و به آرامش فکر می‌کنم. خوشحالم که دنیا سیاه و سفید نیست. خوشحالم که می‌توانم دوباره رنگ‌های شاد را ببینم. خوشحالم که دوباره شادی و امید به زندگی انسان‌ها برگشته است.

نتیجه گیری:
در این لحظه، می‌فهمم که زندگی چقدر زیباست. می‌فهمم که باید قدر تک تک لحظات زندگی را بدانیم و از آن لذت ببریم.

امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

به این مقاله امتیاز دهید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا