انشا درباره گفتگوی خیالی
در این مطلب از سایت موضوع، انشا درباره گفتگوی خیالی برای شما آماده نموده ایم. امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد.
انشا درباره گفتگوی خیالی
مقدمه:
در یک روز آفتابی بهاری، در حالی که نسیم ملایمی میوزید، به پارک رفتم. در گوشهای از پارک، درخت چنار تنومندی نظرم را جلب کرد. به سایهاش پناه بردم و غرق در افکارم شدم. ناگهان صدایی توجه من را جلب کرد:
بدنه:
درخت: سلام دوست من! به سایه من خوش آمدی.
من: سلام! من… من… من خیلی تعجب کردم که شما صحبت کردید.
درخت: تعجب نکن. ما درختان، زبان مخصوص خودمان را داریم و میتوانیم با هم صحبت کنیم.
من: چه جالب! من همیشه دوست داشتم با درختان صحبت کنم.
درخت: من هم خوشحالم که با یک انسان دوستداشتنی صحبت میکنم.
من: میشه از خودت برای من بگویی؟
درخت: من یک درخت چنار هستم. سالهای زیادی است که در این پارک زندگی میکنم. من شاهد بهار و پاییز و زمستان و تابستانهای زیادی بودهام. من نسلهای مختلف انسانها را دیدهام که در این پارک قدم زدهاند، بازی کردهاند و خاطرات ساختهاند.
من: چه خاطرات جالبی!
درخت: بله، خاطرات زیادی دارم. من از غمها و شادیهای انسانها شنیدهام، از آرزوهایشان و از امیدهایشان.
من: چه چیزهایی از انسانها یاد گرفتهای؟
درخت: من از انسانها یاد گرفتهام که صبور باشم، قوی باشم و امیدم را از دست ندهم. من یاد گرفتهام که در هر شرایطی، زیبایی را پیدا کنم.
من: ممنون از اینکه با من صحبت کردی. من چیزهای زیادی از تو یاد گرفتم.
درخت: من هم از صحبت با تو لذت بردم. به امید دیدار!
من: خداحافظ!
نتیجه گیری:
در حالی که از سایه درخت دور میشدم، به صحبتهایش فکر میکردم. احساس میکردم که به یک دوست جدید و ارزشمند پیدا کردهام. در آن روز، درک عمیقتری از درختان و نقش مهم آنها در زندگی انسان پیدا کردم.
انشا دوم در مورد گفتگوی خیالی
مقدمه:
در گوشهای از کلاس درس، نیمکتی چوبی و کهنه قرار دارد که سالهاست همدم من بوده است. بارها و بارها روی آن نشستهام، درس خواندهام، امتحان دادهام و با دوستانم گپ زدهام. گویی این نیمکت، رازدار تمام غمها و شادیهای من در دوران مدرسه است.
بدنه:
یک روز که در کلاس تنها بودم، به ناگهان صدایی از نیمکت شنیدم. با تعجب به آن خیره شدم و دیدم که نیمکت جان گرفته و لب به سخن گشوده است.
نیمکت: سلام دوست من!
من: سلام! تو… تو حرف زدی؟!
نیمکت: بله، تعجب نکن. سالهاست که منتظر این لحظه بودم که با تو صحبت کنم.
من: چه چیزی میخواهی بگویی؟
نیمکت: میخواهم از تو تشکر کنم.
من: از من؟! برای چه؟
نیمکت: برای اینکه سالهاست روی من نشستهای، درس خواندهای و با من درد دل کردهای. تو تنها کسی هستی که به من اهمیت میدهی و از من مراقبت میکنی.
من: من هم از تو ممنونم که همدم من بودهای.
نیمکت: میدانی، من فقط یک نیمکت ساده نیستم. من شاهد تمام لحظات خوب و بد تو در مدرسه بودهام. من شادی تو را در روزهای موفقیت و غم تو را در روزهای شکست دیدهام.
من: بله، تو رازدار تمام غمها و شادیهای من هستی.
نیمکت: میخواهم به تو بگویم که هیچگاه تسلیم نشو. به تلاش خود ادامه بده و به دنبال آرزوهایت برو. من به تو ایمان دارم.
من: ممنون از تو، نیمکت عزیز.
نیمکت: خواهش میکنم. همیشه به یاد داشته باش که من اینجا هستم و منتظر شنیدن حرفهای تو هستم.
نتیجه گیری:
در آن لحظه، زنگ مدرسه به صدا درآمد و من از خواب بیدار شدم. با خود فکر کردم که آیا این فقط یک خواب بود یا واقعاً نیمکت من با من صحبت کرد؟
اما هر چه که بود، این گفتگو درس مهمی به من داد. من فهمیدم که حتی یک نیمکت ساده هم میتواند دوست و همدم انسان باشد. از آن روز به بعد، بیشتر به نیمکت خود اهمیت دادم و از آن مراقبت کردم.
امیدواریم که این انشا مورد پسند شما قرار گرفته باشد.