داستان کوتاه درمورد خانم معلم
خانم معلمی دریکی از مدارس که از زیبایی و اخلاق عالی بهرهای کافی داشت،..
اما تاکنون مجرد مانده بود…
دانشآموزانش کنجکاو شده و از او پرسیدند چرا بااینکه دارای چنین جمال و اخلاقی زیبایی هستی هنوز ازدواج نکردهای؟
گفت: یک زنی بود که دارای پنج دختر بوده، شوهرش آن زن را تهدید کرده بود اگر یکبار دیگر دختر بزایی من آن را سر راه خواهم گذاشت یا به هر نحوی آن را بیرون میاندازم.. و خواست خداوند بود که بار دیگر آن زن دختری زایید…
پدرش آن دختر را گرفت و هر شب جلو در مسجد رها میکرد.. صبح که میامد میدید که کسی بچه را نگرفته است… تا هفت روز این کار ادامه داشت… و مادرش هر شب بر آن طفل قرآن میخواند و او را به خداوند حواله میکرد…
خلاصه آن مرد خسته شد و کودکش را به خانه بازگرداند.
مادرش خیلی خوشحال شد… تا اینکه بار دیگر باردار شد و این بار خیلی نگران این بود که مبادا باز هم دختر بزاید… اما خواست خداوند این بار بر این بود که پسر بزاید…
ولی با تولد پسر، دختر بزرگشان فوت کرد…
بار دیگر حامله شد و پسری بدنیا آورد اما دختر دومشان فوت کرد.
تا اینکه پنج بار پسر زایید اما پنج دخترشان همه فوت کردند… سبحان الخالق الحکیم..!
اما فقط تنها دخترشان که پدر میخواست از شرش خلاص شود برایشان ماند..!
مادر فوت کرد و دختر و پسرها همه بزرگ شدند…
خانم معلم به دانش آموزانش گفت میدانید اون دختری که پدرش میخواست از شرش خلاص شود که بوده؟
اون منم… و من بدین خاطر تا حالا ازدواج نکردهام چون پدرم خیلی پیر هست وکسی نیست که او را تر و خشک و نگهداری کند…
من برایش یک خدمتکار و راننده آوردهام…
اون پنج پسر یعنی برادرانم فقط گاهگاهی بهش سر می زنند…
یکیشان ماهی یکبار و یکی دو ماهی یکبار…
پدرم اما همیشه دارد گریه میکند و پشیمان از کاری که در کوچکی با من کرده …
چه بسا چیزهایی را که دوست ندارید و ناپسند می دانید اما برای شما در آن خیری نهفته است…
و الله یعلم وانتم لاتعلمون… الله میداند… اما شما درفهم و درک آن عاجز هستید.
به قضای الهی و اراده او راضی و خشنود باش تاطعم خوشبختی را احساس کنی…